درس يكصد و هفتاد و چهارم تا يكصد و هفتاد و ششم
علوم مختلف و متنّوعي كه از أميرالمؤمنين عليه السّلام بظهور رسيده است
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد وآله الطّاهرين و لعنة الله
علي أعدائهم أجمين من الآن إلي قيام يوم الدّين و
لاحول وَ قوة إلاّ بالله العلي العظيم
قال الله الحكيم في كتابه الكريم:
يَرْفَعِ اللَهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجـ'تٍ وَاللهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ
تفسير آيه يرفع الله الذين آمنوا وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجـ'تٍ...
«تا اينكه خداوند بلند گرداند به درجاتي آن كساني را كه از شما ايمان آوردهاند و آن كساني را كه به ايشان علم داده شده است». (نيمة دوّم از آية 11، از سورة مجادله: 58) و نيمة اوّل آيه اينست: يَـ'أيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجَالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَهُ لَكُمْ وَ إِذَا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا. «اي كساني كه ايمان آوردهايد چون به شما گفته شود كه در مجالس جا باز كنيد (تا ديگري بتواند بنشيند) در اين صورت جا باز كنيد و ديگران را هم جاي دهيد، كه به پاداش آن، خداوند بر شما توسعه ميدهد. و چون به شما گفته شود كه از جاهاي خود برخيزيد، كه به پاداش آن، خداوند به درجاتي صاحبان ايمان و صاحبان عِلْمِ شما را رفيع القدر و عظيم المنزلة ميگرداند.
حضرت استاد علاّمة فقيد طباطبائي ـ أفاضَ الله عَلَينا مِن بَرَكاتِ نَفسِهِ ـ در تفسير فرمودهاند: تَفَسَّحُ وَ فَسْح، جا باز كردن است. و مجالس جمع مجلس اسم مكان است، يعني محلّ نشستن. و معني اين طور ميشود: چون به شما گفته ميشود كه جمعتر بنشينيد و جا براي ديگري كه تازه وارد ميشود باز كنيد، شما جا باز كنيد، شما جا باز كنيد، و جمعتر بنشينيد تا جا براي ديگري فراخ گردد و به پاداش آن خداوند در بهشت محلّ و مكان شما را وسعت ميدهد.
و اين آيه متضمّن ادبي است از آدابِ معاشرت. و از سياق آن به دست ميآيد كه در محضر رسول خدا حضور پيدا مينمودند و چنان متّصل بهم و چسبيده مينشستند كه شخص تازه وارد، جا براي نشستن خود نمييافت. فلهذا با اين آيه، ادب نشست در مجلس بيان شد. و مورد نزول گرچه اختصاص به مجلس رسول اللهدارد وليكن حكمش عموميّت دارد و براي تمام مجالس و خطاب براي تمام مؤمنان است.
و گفتار خداوند كه : وَ إِذَا قِيلَ انشُزُوا فَانشُزُوا «چون به شماگفته شود از مجلس بلند شويد، بلند شويد» متضمّن ادب ديگري است. و نشوزِ از مجلس عبارت است از آنكه انسان از جاي خود برخيزد تا ديگري به جهت احترامي كه از او به عمل ميآيد و به جهت تواضع براي فضل و شرف او، بنشيند. و معني اينطور ميشود كه چون به شما گفته شود از جاي نشست خود برخيزيد تا ديگري كه در علم و يا در تقوا از شما افضل است، بنشيند شما برخيزيد.
و امّا اينكه ميگويد: تا اينكه خداوند بلندگرداند به درجاتي آنان را كه ايمان آوردهاند، و آنان را كه به آنها علم داده شده است، شكّي نيست كه لازمة بلند كردن خداوند درجة بندهاي از بندگان خود را، زيادي قرب و نزديكي اوست به ساحت حضرت حق تعالي، و اين قرينة عقلي است براي آنكه مراد از آنان كه به آنها علم داده شده است، علماء از مؤمنين هستند (نه هر عالمي گرچه به خدا و رسول خدا ايمان نداشته باشد).
بنابراين، اين آية مؤمنين را به دو گروه تقسيم ميكند: اوّل، مؤمن، دوّم مؤمنِ عالم، و مؤمن عالم افضل است از مؤمن. و خداوند ميفرمايد: هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لاَ يَعْلَمُونَ «آيا يكسان هستند كساني كه ميدانند و كساني كه نميدانند»؟
و از آنچه گفته شد، روشن شد كه آن رفع درجاتي كه در اين آيه ذكر شده است مخصوص به كساني است كه به آنها علم داده شده است و فقط براي سائر مؤمنان يك درجه از ترفيع مقام، باقي ميماند. و تقدير اين طور ميشود: خداوند كساني را كه از شما ايمان آوردهاند، يك درجه ترفيه مقام ميدهد و كساني را كه از شما داراي علم هستند به چندين درجه ترفيع ميدهد.
و در اين آيه از تعظيم امر علماء و ترفيع قدر و مرتبت آنها چنان بيان شده كه مقدار آن براي كسي مخفي نيست، و خداوند اين حكم را در ذيل آيه با گفتار خود كه: وَاللَهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ تأكيد نموده است.[266]
علوم مختلف و متنوّعي كه از أميرالمؤمنين عليه السّلام به ظهور رسيده است براي علماء اهل خبره جاي شبهه و شك نيست. در كتب سِيَر و تواريخ و احاديث و تفاسير و سُنَن و فقه و قضاء و طبّ و نجوم و فلكيّات و كتب اقتصاد و معامله و مسائل رياضي و علوم الهي و حكمت و عرفان و تزكيه و اخلاق و حتّي در علوم عربيّت و ادبيّت و فصاحت و بلاغت و نحو و عروض و غيرها، ما مسائلي را مييابيم كه مطرح شده است و مطرح كنندة اين مسائل فقط أميرالمؤمنين عليه السّلام است و قبل از او سابقه نداشته و ديگران پس از آن حضرت همه بدو رجوع كرده و از انوار علوم او اقتباس نمودهاند
گفتار ابن ابي الحديد در اينكه همه علوم به آن حضرت ميرسد
در اين مقام، ما از بياني كه ابنابي الحديد در مقدّمة «شرح نهج البلاغه» آورده است و از آنچه ابن شهرآشوب در «مناقب» ذكر كرده است استفاده مينمائيم.
امّا ابن أبي الحديد در مقدّمة خود در ضمن فضائل خَلْقي و خُلقي آن حضرت، از جمله، علوم آن حضرت را اجمالاً ميشمارد و به اينكه آن حضرت مبتكر و مُبتَدِي اين علوم بودهاند تصريح ميكند. او بعد از شرح و بيان فضائلي كه از أميرالمؤمنين عليه السّلام آورده است ميگويد:
وَ مَا أقولُ فِي رَجُلٍ تُعزَي إلَيْهِ كُلُّ فِضِيلَةٍ وَ تَنْتَهِي إلَيْهِ كُلُّ فِرْقَةٍ، وَتَتَجاذَبُهُ كُلُّ طَائِفَةٍ؟ فَهُوَ رَئيسُ الفَضَائِلِ وَ يَنْبُوعُهَا، وَ أبُوعُذْرِهَا، وَ سَابِقُ مِضْمَارِهَا، وَ مُجَلِّي حَلوبَتِهَا. كُلُّ مَن بَزَغَ فِيهَا بَعْدَهُ فَمِنْهُ أَخَذَ، وَ لَهُ اقْتَفَي، وَ عَلَي مِثَالِهِ احْتَذَي.[268]
«و من چه بگويم دربارة مردي كه هر شرف و فضيلتي به او نسبت داده ميشود و هر گروه و دستهاي بدو منتهي ميگردند و در كشيدن او به سوي خود، هر طائفهاي با طائفه ديگر در كشمكش و نزاعند؟
بنابراين او رئيس فضيلتهاست و چشمة جوشان و نهر سرشار و خروشان فضيلتهاست، و صاحب حجّت قاطع است، و اوست بردارندة بكارت فضيلتها و اختصاص دهندة آنها به خود، و بَرَنده و سبقت گيرندة مقصد و هدف فضيلتهاست. و براندازة مانع و مقدّم شونده در دفعات سبقت براي كسب فضيلتهاست. هر كس كه در اين فضيلتها پس از او طلوعي كند و جلوهاي نمايد از او گرفته است و به او گرفته است و به او تأسّي جسته و از او پيروي نموده است و بر مثال و شكل و شمايل او تشبّه جسته است».
آنگاه گويد: و دانستي كه اشرف علوم، علم الهي و معرفت باري تعالي است. چون شرافت هر علمي تابع شرافت آن موضوعي است كه در آن علم از آن بحث ميشود، و موضوع و معلوم علم الهي اشرف موضوعات است، و بنابراين علم الهي اشرف علوم است. و آنچه در اين علم گفتهاند و آوردهاند، از كلام او ـ كه بر او درود و سلام باد ـ اقتباس كردهاند و از او نقل كردهاند و به سوي او منتهي نمودهاند و از او ابتدايش را اخذ كردهاند. چون معتزله ـ كه ايشان اهل توحيد و عدل و ارباب نظرند و از آنها مردم اين علم را ياد گرفتهاند ـ همگي شاگردان و اصحاب او هستند. زيرا بزرگ ايشان واصل بن عطائ شاگرد أبو هاشم: عبدالله بن محمّد بن حنفيّه است و أبوهاشم شاگرد پدرش محمّد، و پدرش شاگرد أميرالمؤمنين عليه السّلام است.[269]
و امّا أشاعره، ايشان منسوبند به أبوالحسن عليّ بن (اسمعيل بن) أبي بشر أشعري و او شاگرد أبوعلي جبائي است و أبوعلي يكي از مشايخ معتزله است. بنابراين أشعريها هم بالاخره منتهي ميشوند به استاد معتزله و معلّم آنها كه عليّ بن أبيطالب عليه السّلام است. و امّا اماميّه و زيديّه نسبتشان به حضرت ظاهر است.
و از جمله علوم، علم فقه است و أميرالمؤمنين عليه السّلام اصل و اساس فقه است. هر فقيهي در اسلام عيال اوست و از فقه او بهرهمند شده است.
امّا اصحاب أبو حنيفه مثل أبو يوسف و محمّد و غيرهما ايشان فقه خود را از أبوحنيفه گرفتهاند.
و امّا شافعي، او پيش محمّد بن حسن درس خوانده است و بنابراين فقه او همچنين به أبو حنيفه بر ميگردد.
و امّا أحمد بن حنبل، او نزد شافعي درس خوانده است پس فقه او نيز به أبو حنيفه بر ميگردد و أبو حنيفه هم كه نزد جعفر بن محمّد عليهما السّلام درس خوانده است و جعفر نزد پدرش عليه السّلام درس خوانده است و اين امر منتهي به علي عليه السّلام ميشود.
و امّا مالك بن أنس، او نزد ربيعة الرّأي درس خوانده است، و ربيعه نزد عِكرمه، و عِكْرمه نزد عبدالله بن عبّاس، و عبدالله بن عبّاس نزد حضرت عليّ بن أبيطالب عليه السّلام درس خوانده است.
و اگر بخواهي فقه شافعي را به مالك برگرداني، چون او نزد مالك درس خوانده است اختيار با توست. اين دربارة فقهاي أربعة عامّه.
و امّا فقه شيعه مرجعش به أميرالمؤمنين عليه السّلام ظاهر است. و همچنين فقهاي صحابه: عمر بن خطّاب و عبدالله بن عبّاس بودهاند. و هر دو نفر آنها از علي عليه السّلام اخذ نمودهاند. امّا ابن عبّاس ظاهر است. و امّا عمر به جهت آنكه همه ميدانند كه او و غير او از صحابه در مسائلي كه براي ايشان مشكل ميشد، به أميرالمؤمنين عليه السّلام رجوع ميكردند و همه ميدانند كه بارهاي متعدّد عمر گفت: لَوْ لاَ عَلِيُّ لَهَلَكَ عُمَرُ «اگر علي نبود، هر آينه عمر هلاك شده بود». و همچنين گفت: لابَقِيتُ لِمُعْضَلَةٍ لَيْسَ لَهَا أبُوالحَسَنِ «خداوند مرا زنده مگذارد در مسألة مشكلي كه پيش آمد كند و براي حلّ آن أبوالحسن نبوده باشد».
و همچنين گفت: لاَ يُفتِيَنَّ أَحَدٌ فِي المَسْجِدِ وَ عَلِيُّ حَاضِرٌ «در وقتي كه علي در مسجد است، هيچكس حقّ فتوا دادن را ندارد». و از همين جا به دست ميآيد كه علم فقه هم به أميرالمؤمنين عليه السّلام منتهي ميشود.
و عامّه و خاصّه روايت كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: أقضَاكُمْ عَلِيُّ «استوارترين شما در قضاوت، علي است». و معناي قضاء فقه است. و عليهذا علي فقيهترين صحابه است.[270]
و همه روايت كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در حالي كه علي را به سوي يمن براي قضاوت فرستاد، گفت: اللهُمَّ اهْدِ قَلْبَهُ وَ ثَبِّتْ لِسَانِهِ «بار خداوندا، قلب او را هدايت كن، و زبان او را ثابت بدار».[271]
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: فَمَا شَكَكْتُ بَعْدَهَا فِي قَضَاءٍ بَينَ اثْنَيْنِ «بعد از اين دعاي رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم، من در قضاوتي كه ميان دو نفر نمودم دچار شكّ و ترديد نشدم».
و علي عليه السّلام بود كه فتوي داد دربارة زني كه ششماهه زائيده بود.[272] و او بود كه فتوي داد دربارة زن حاملهاي كه زنا كرده بود[273]. و او بود كه در مسألة منبريه گفت صَارَ ثُمْنُهَا تُسْعاً.[274]
و اين مسأله، مسألهاي است كه از عالم به علم ميراث و حسابگر در آن، اگر مدّتي طويل فكر كند و بعد از طول نظر و تأمّل و تفكّر، اين جواب را بدهد، پسنديده است تا چه رسد به كسي كه بالبداهة پاسخ دهد و فوراً جواب را قاطعانه ادا كند.
و از جملة علوم، علم تفسير قرآن است. و اين علم را از او گرفتهاند و شاخهها و فروع آن را از او متفرّع كردهاند. و چون به كتب تفسير رجوع نمائي صحّت اين سخن را در مييابي، زيرا كه اكثر مسائل تفسير از او و از ابن عبّاس گرفته شده است. و مردم حال ابن عبّاًس را ميدانند كه چگونه ملازم علي بود و يكسره دل به او داده بود و از همه بريده و فقط بدو پيوسته بود. ابن عبّاس شاگرد او و خِرّيج و صاحب گواهينامة مدرسة اوست.
به ابن عبّاس گفتند: أيْنَ عِلْمُكَ مِن عِلْمِ ابنِ عَمِّكَ ؟ «نسبت علم تو با علم پسرعمويت چقدر است»؟ گفت: كَنِسبَةِ قَطْرَةٍ مِنَ المَطَرِ إلَي البَحْرِ المُحِيطِ «مثل نسبت يك قطره از باران با اقيانوس اطلس».
و از جمله علوم، علم طريقت و حقيقت و احوال تصوّف است. و دانستي كه ارباب اين فن در جميع بلاد اسلام به او منتهي ميشوند و در نزد او وقوف ميكنند. و به اين مهم تصريح كردهاند شِبلي و جُنَيْد و سَريّ و أبويزيد بسطامي و أبو محفوظ معروف كرخي و غيرهم. و براي دلالت بر اين گفتار كفايت ميكند تو را خرقهاي كه شعار آنهاست تا امروز، زيرا همة آنها با اسناد متّصل خود خرقه را به أميرالمؤمنين عليه السّلام منسوب مينمايند.[275]
و از جملة علوم، علم نحو و عربيّت است. و همة مردم ميدانند كه او انشاء اين علم را نمود و مؤسّس و مخترع آن بود و جوامع و اصول آن را به أبوالاسود دُوَلي املاء فرمود، كه از جمله املاء آن حضرت است: الْكَلامُ كُلُّهُ ثَلاَثَةُ أشْيَاءَ: اسمٌ وَ فِعْلٌ وَ حَرْفٌ «كلام از سه چيز تشكيل ميشود: اسم و فعل و حرف».
و از جمله املاء آن حضرت تقسيم كلمه به معرفه و نكره است و تقسيم اقسام إعراب به رَفْع و نَصْب و جَرّ و جَزْم است. و اين امر به قدري مهم است كه نزديك است به معجزات آن حضرت ملحق شود، زيرا كه قوّه و استعداد بشر به اين حصر و شمارش وفا نميكند و به اين دقايق از استنباط قيام ندارد.
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در فصاحت و بلاغت
آنگاه ابن أبي الحديد شرحي دربارة ساير فضائل حضرت ايفا ميكند تا آنكه ميگويد:
و امّا فصاحت حضرت، او امام فُصَحا و سيّد بُلغا است و دربارة سخن او گفته شده است: دُونَ كَلاَمِ الخَالِقِ وَ فَوقَ كَلاَمِ المَخْلُوقِ «گفتار علي از كلام خالق پائينتر، و از كلام مخلوق بالاتر است».
و مردم، علم خطابه و كتابت را از او ياد گرفتهاند. عبدالحميد ابن يحيي ميگويد: حَفِظْتُ سَبْعِينَ خُطْبَةً مِن خُطَبِ الاصْلَعِ فَقَاضَتْ ثُمز فَاضَتْ «من از خطبههاي أصلع (أميرالمؤمنين عليه السّلام) هفتاد خطبه حفظ كردم پس چون چشمه جوشيد و زياد شد و باز جوشيد و فوران كرد».
و أصبغ بن نُباته ميگويد: حَفِظْتُ مِنَ الخِطَابَةِ كَنْزاً لاَ يَزِيدُهُ الاءنفَاقُ إلاَّ سَعَةً وَ كَثْرَةً. حَفِظْتُ مِائَةَ فَصْلٍ مِن مَوَاعِظِ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ «من از خطابه گنجي را حفظ كرده و اندوختهام كه هر چه از آن انفاق كنم موجب وسعت و زيادي او ميشود. من صد فصل از مواعظ عليّ بن أبيطالب را حفظ نمودهام».
و چون مِحْفَنُ بن أبي محفن به معاويه گفت : جِئْتُكَ مِن عِندِ أعيا النَّاسِ «من به نزد تو از پيش عاجزترين مردم در ايفاء مراد و در رسانيدن مقصودشان با كلام آمدهام» معاويه به او گفت: وَيْحَكَ، كَيْفَ يَكُونَ أعْيَا النَّاسِ؟ فَوَ اللهِ مَا سَنَّ الفَصَاحَةَ لِقَرَيْشٍ غَيْرُهُ «اي واي بر تو، چگونه او عاجزترين مردم در سخن گفتن است؟ قسم به خدا كه علم فصاحت را در قريش دائر نكرد و سنّت نساخت مگر علي».
و همين كتاب «نهج البلاغه»اي را كه ما اينك شارح آن هستيم، كفايت ميكند كه برساند در فصاحت هيچكس را توان مرافقت و همپايي با علي نيست و در بلاغت هيچكس را قدرت برتري و مسابقة با او نه. و همين قدر براي تو كافي است كه بداني براي هيچيك از فصحاء صحابه به قدر عُشْر (يك دهم) و نه به قدر نِصف عُشْر (يك بيستم) از آنچه براي علي تدوين شده است براي او تدوين نشده است. و كفايت ميكند براي تو آنچه أبوعثمان جاحظ در كتاب «البيان و التَّبين» و غيره از كتب ديگرش از آن حضرت مدح نموده است.[276]
ابن أبي الحديد پس از شرح مشبعي دربارة سماحت اخلاق، و زهد، و عبادت او چنين گويد:
و امّا قرائت قرآن علي و اشتغال او به اين مهم، امر مهمّي است كه در اينجا مورد ملاحظه قرار ميگيرد. جميع علماء و تمامي فقهاء از عامّه و خاصّه اتّفاق دارند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام تنها در زمان رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم قرآن را حفظ داشت و هيچكس غير از علي اينطور نبود. و پس از رسول الله اوّلين كسي بود كه قرآن را جمع نمود.
همگي بدون استثناء نقل كردهاند كه او از بيعت با أبوبكر احتراز كرد و بيعت را به تأخير انداخت. اهل حديث عقيدهشان مانند شيعه نيست كه ميگويند علي بيعت با أبوبكر را به جهت مخالفت با او تأخير انداخت، بلكه ميگويند علي به جمع كردن قرآن اشتغال ورزيد. و اين دليل است بر آنكه او اوّلين جمع كنندة قرآن بوده است، زيرا اگر قرآن در زمان حيات رسول خدا جمع شده بود، علي را نيازي نبود كه بعد از وفات رسول الله به جمعآوري قرآن مشغول شود.
و چون به كتب قرائات رجوع كني، مييابي كه امامان قرائت همگي رجوع به او دارند، مانند أبي عَمْر بن علاء و عاصم بن أبي النَّجود و غيرهما. زيرا ايشان رجوع كردهاند به أبوعبدالرحمن سلمي قاري و أبو عبدالرحمن شاگرد علي بود از او قرآن را اخذ كرده بود. و عليهذا فنّ قرائت هم مثل فنون سابقه به او منتهي ميشود.[277]
اينها مطالبي بود كه ابن أبي الحديد، در مقدّمة شرح خود بر «نهج البلاغه» در ضمن شمارش ساير فضائل حضرت ذكر كرده است.
و امّا ابن شهرآشوب در «مناقب» فصلي را در تحت عنوان في المسابقة بالعلم، تأسيس فرموده و در اين فصل آنچه از علومي كه أميرالمؤمنين عليه السّلام پيشرو در آن بودهاند، يكايك بر شمرده است. ابن شهرآشوب ميگويد: چگونه علي عليه السّلام اعمل مردم نبوده باشد در حالي كه با پيغمبر در خانه و در مسجد، پيوسته ملازم بود، وحي را مينوشت و مسائل وحي را ضبط ميكرد و فتاواي رسول الله را ميشنيد و ميپرسيد.
و در روايت است كه چون شبانگاه بر رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم وحي نازل ميشد، صبح نميكرد مگر آنكه علي عليه السّلام را از آن خبردار مينمود و چون در روز بر آنحضرت وحي ميرسيد، شب نميكرد مگر آنكه او را خبر ميداد.
و از مشهورات است كه چون خواست از رسول خدا ده مسأله بپرسد، يك دينار قبل از مناجات با رسول خدا انفاق كرد و آن ده مسأله را پرسيد كه از آن مسائل براي او هزار باب علم گشوده شد، و هر دري از آن هزار باب ديگر از علم را براي او گشود.[278] و در اينجاست كه شريف ابن الرّضا ميگويد:
يَا بَنِي اُنادِيكُمُ اليَوْمَ وَ أنتُم غَداً لِرَدِّ جَوَابِي1
ألْفَ بَابٍ أعطِيتُمُ ثُمَّ أفْضَي كُلُّ بَابٍ مِنْهَا إلَي ألْفٍ بَابِ2
لَكُمُ الامْرُ كُلُّهُ وَ إلَيْكُمْ وَلَدَيْكُمْ يَؤولُ فَصْلُ الخِطَابِ[279]3
1 ـ «اي پسران احمد، من امروز شما را ندا ميكنم و فردا شما براي ردّ جواب من خواهيد بود.
2 ـ به شما هزار باب عنايت شده است و پس از آن هر باب از آن به هزار باب ميكشاند.
3 ـ امر و اختيار و ولايت، همهاش مال شماست، و مرجعش به سوي شماست و در نزد شما بازگشت ميكند واقعيّت و حقيقتي كه بين حقّ و باطل را جدا ميكند و فكر و انديشه و عقل را از پندار و خيال و وهم متميّز ميگرداند».
و از عجائب أمر أميرالمؤمنين عليه السّلام در اين زمنيه، آنست كه: هيچيك از علوم نيست مگر اينكه اهل آن علم علي عليه السّلام را مقتدا و قدوه و اُسوة خود نمودهاند و بنابراين در شريعت گفتار او قبله شده است كه همه به سوي آن توجّه دارند.
بازگشت به فهرست
جمعآوري قرآن توسط آن حضرت
أميرالمؤمنين عليه السّلام جامع قرآن بود.
قرآن از علي شنيده شده است. شيرازي در كتاب «نزول قرآن» و أبو يوسف يعقوب در تفسير خود از ابن عبّاس در گفتار خدا كه ميگويد: لاَ تُحَرّك بِهِ لِسَانَكَ «زبانت را به قرائت قرآن حركت مده» روايت كردهاند كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در هنگام نزول وحي، لبهاي خود را حركت ميداد تا آن را حفظ كند. به او گفته شد: لاَ تُحَرِّك بِهِ لِسَانَكَ (يَعْنِي بِالقُرْآنِ) لِتَعْجَلَ بِهِ (مِن قَبولِ أن يُفْرَغَ بِهِ مِن قِائَتِهِ عَلَيْك) إِنَّ عَلَيْنَا جَمْعَهُ وَ قُرْءَنَهُ[280] «زبانت را حركت مده (يعني به قرآن) تا در آن تعجيل نموده باشي (قبل از آنكه قرائتش بر تو پايان يابد) زيرا تحقيقاً بر عهدة ماست كه قرآن را جمع كنيم و آن را بر مردم بخوانيم».
ابن عبّاس گويد: خداوند براي محمّد ضمانت نموده است كه قرآن را علي بن أبيطالب عليه السّلام پس از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم جمع كند. ابن عبّاس گويد: عليهذا خداوند قرآن را در قلب علي جمع نمود و علي بعد از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در مدّت شش ماه جمع كرد.
و در اخبار أبو رافع وارد شده است كه: إنَّ النَّبِيَّ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ سَلَّم قَالَ فِي مَرَضِهِ الَّذِي تُوفِيَ فِيهِ لِعَلِيٍّ: يَا عَلِيُّ هَذَا كِتَابٌ اللهِ، خُذْهُ إلَيْكَ. فَجَمَعَهُ عَلِيٌّ فِي ثَوْبٍ فَمَضَي إلَي مَنزِلِهِ. فَلَمَّا قُبِضَ النَّبِيُّ صَلَّي الله عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ جَلَسَ عَلِيٌّ فَألَّفَهُ كَمَا أنزَلَهُ اللهُ وَ كَانَ بِهِ عَالِماً.
«رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در مرضي كه در آن وفات يافت به علي گفت: اي علي اين است كتاب خدا، آن را بردار و به سوي خودت ببر. بنابراين، علي قرآن را در لباسي نهاد و به منزلش آورد. چون پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم رحلت نمودند، علي در منزل خود نشست و قرآن را به همان طوري كه خداوند نازل كرده بود جمع و تأليف نمود. و علي به قرآن عالِم بود».
حديث كردند براي من أبوالعلاء عطّار و موفّق خطيب خوارزم در دو كتاب خودشان، با اسناد از عليّ بن رباح[281] كه: إنَّ النَّبِيَّ أمَرَ عَلِيًّا بِتَألِيفِ القُرْآنِ، فَألَّفَهُ وَ كَتبَهُ «پيغمبر اكرم، علي را امر كردند تا قرآن را جمع و تأليف كند. علي قرآن را جمع كرد و آن را نوشت».
جَبَله سُحَيم [282]از پدرش، از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت ميكند كه او گفت: لَوْثُنِيَ لِيَ الوَسَادَةُ وَ عُرِفَ لِي حَقِّي لاخرَجْتُ لَهُمْ مُصْحَفاً كَتَبْتُهُ وَ أمَلاَهُ عَلَيَّ رَسولُ اللهِ «اگر مرا بر مقامم و مسندم بنشانند و حقّ مرا بشناسد، هر آينه براي ايشان بيرون ميآورم قرآني را كه من خودم نوشتهام و آن را رسول خدا بر من املاء نمود».
و شما (عامّه) همچنين روايت ميكنيد كه: إنَّهُ إنَّمَا أبطَأَ عَلِيُّ عَلَيهِ عَن بَيْعَةِ أبِي بَكْرٍ لِتَألِيفِ القُرْآنِ «فقط علي عليه السّلام بيعت با أبوبكر را به جهت تأليف قرآن به تأخير انداخت».
أبو نُعَيم در «حِلية الاولياء» و خطيب در «اربعين» با اسناد خودشان از سُدّي از عبد خير از علي عليه السّلام روايت كردهاند كه او گفت: لَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللهِ أقْسَمْتُ ـ أو حَلَفْتُ ـ أن لا أضَعَ رِدَايَ عَنْ ظَهْرِي حَتَّي أجْمَعَ مَا بَيْنَ اللَّوحَيْنِ. فَمَا وَضَعْتُ رِدَايَ حَتَّي جَمَعَتُ القُرْآنَ «چون رسول خدا رحلت نمود، من قسم خوردم كه رداي خودم را از پشتم برندارم تا اينكه آنچه را كه در بين دو صفحه و لوح (قرآن) قرار دارد جمعآوري كنم، بنابراين من ردايم را از پشتم بر نداشتم تا قرآن را جمع كردم».
در اخبار أهل بيت عليه السّلام اين طور وارد شده است كه: إنَّهُ آلَي أن لاَ يَضَعَ رِدَاءَهُ عَلَي عَاتِقِهِ إلاّ الصَّلوةِ حَتَّي يُؤلِفَ القُرآنَ وَ يَجْمَعَهُ. فَانْقَطَعَ عَنْهُمْ مُدَّةً إلَي أن جَمَعَهُ ثُمَّ خَرَجَ إلَيْهِم بِهِ فِي إزَارٍ يَحْمِلُهُ وَ هُمْ مُجْتَمِعُونَ فِي المَسْجِدِ، فَأنكَرُوا مَصِيرَهُ بَعْدَ انْقِطَاعٍ مَعَ اُلبَتِهِ،[283] فَقَالوا: الامرُ مَا[284] جَاءَ بِهِ أبوالحَسنِ.
فَلَمَّا تَوَسَّطَهُمْ وَضَعَ الكِتَابَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ قَالَ: إنَّ رَسُولَ اللهِ قَالَ: إنّي مُخَلفٌ فِيكُمْ مَا إن تَمَسَّكْتُمْ بِهِ لَنْ تَضِلُوا: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتِي أهْلَ بَيْتِي. وَ هَذَا الكِتَابُ وَ أنَا العِتْرَةُ.
فَقَامَ إلَيْهِ الثَّانِي فَقَالَ لَهُ: إن يَكُنْ عِندَكَ قُرْآنٌ فَعِنْدَنَا مِثْلُهُ، فَلاَ حَاجَةَ لَنَا فِيكُمَا. فَحَمَلَ عليه السّلام الْكِتَابَ وَ عَادَ بِهِ بَعْدَ أنْ ألزَمَهُمُ الحُجَّةَ.
«اميرالمؤمنين عليه السّلام سوگند ياد كرد كه ردايش را بر دوشش نيفكند مگر براي نماز، تا زماني كه قرآن را تأليف و جمع كند. فلهذا مدّتي از آنها منقطع شد تا قرآن را جمع نمود و سپس آن را به نزد ايشان برد در ميان لنگي كه آن را گذاشته بود و با خود ميبرد. ايشان همگي در مسجد مجتمع بودند. آنها تحوّل و رجوع او را بعد از انقطاع و جدائيي كه با جماعت داشت، امر غير منتظري شمردند و با خود گفتند: أبوالحسن براي چه امري آن را آورده است؟
چون أميرالمؤمنين عليه السّلام در ميان آنان قرار گرفت، كتاب خدا را در ميان آنها نهاد و سپس گفت: رسول خدا گفت: تحقيقاً من به عنوان خليفه و بازمانده در ميان شما چيزي را ميگذارم كه اگر به آن تمسّك كنيد هيچگاه گمراه نميشويد: كتاب خدا و عترت من اهل بيت من. و اينست كتاب خدا و من هستم عترت. دوّمي به نزد او برخاست و گفت: اگر در نزد تو قرآن هست، در نزد ما نيز مثل او هست، بنابراين ما حاجتي در شما دو تا نداريم. علي عليه السّلام كتاب را برداشت و با خود بازگردانيد پس از آنكه حجّت را بر آنان تمام كرد».
و در خبر طولاني از حضرت صادق عليه السّلام وارد است كه: إنَّهُ حَمَلَهُ وَ وَلِّي رَاجِعاً نَحْوَ حُجْرَتِهِ وَ هُوَ يَقُولُ: «فَنَبَذُوهُ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ وَاشْتَرُوا بِهِ ثَمَنًا قَلِيلاً فَبِئْسَ مَا يَشْتَرُونَ».[285] وَ لِهَذَا قَرأ ابْنُ مَسْعُودٍ: إنَّ عَلِيًّا جَمَعَهُ وَ قَرَأ بِهِ فَإذَا قَرَأهُ فَاتَّبِعُوا قِرَائَتَهُ «علي عليه السّلام قرآن را با خود حمل كرد و به عقب به سوي حجرة خود برگشت در حالي كه اين آيه از قرآن را ميخواند: «پس كتاب را به پشت سرهاي خود افكندند و آن را به ثمن و قيمت كمي فروختند. بنابراين چه بد معاملهاي كردند». و از همين لحاظ ابن مسعود قرائتش اين طور است: تحقيقاً علي قرآن را جمع كرد و بعضي از آن را به بعض ديگر منضّم نمود. پس زماني كه آن را جمعآوري كرد، شما از قرائت و جمع شدة به دست او پيروي كنيد».
ناشي گويد:[286]
جَامِعُ وَحْيِ اللهِ إذ فَرَّقَه مَن رَامَ جَمْعَ آيَةٍ فَمَا ضَبَط1
أشْكَلَهُ لِشَكْلِهِ بِجَهْلِه فَاسْتُعْجِبَتْ[287] أحْرُفُهُ حِينَ نَقَطْ2
1 ـ «علي جمع كنندة وحي خداست در زماني كه او را جدا جدا و متفرّق ساخته بود كسي كه بخواهد يك آيه را جمع كند از عهده بر نميآيد.
2 ـ عمر از روي جهالت خود بر شكل و مثال قرآن علي التباس و ابهام داشت. در وقتي كه چون حروف آن را علي نقطه گذارده بود، مورد تعجّب و شگفت گرديد».
عَوني گويد:
لَمَّا رَأي الامرَ قَبِيحَ المَدْخَلِ حَرَّدَ فِي جَمْعِ الكِتَابِ المُنزَلِ
«چون علي نگريست كه محل دخول و ورود امر ولايت و خلافت به صورت قبيح و زشتي در آمده است. براي تأليف و جمعآوري كتاب نازل شدة خدا، از قوم منعزل شد و به آشيانه و كوخ خود متفرّداً پناه برد».
صاحب گويد:
هَلْ مِثْلَ جَمْعِكَ لِلْقُرآنِ تَعْرِفُهُ لَفْظاً وَ مَعنيً وَ تَأوِيلاً وَ تَبييناً[288]2
«آيا مثل تو اي علي، در جمعآوري قرآني كه او را ميشناسي از جهت لفظ و معني و از جهت تأويل و مراد و از جهت روشن ساختن معني، كسي قرآن را جمع نموده است»؟
و خطيب منيح گويد:
عَلِيُّ جَامِعُ القُرآنِ جَمْعًا يُقَصِرُ عَنْهُ جَمْعُ الجَامِعينَا
«علي است كه قرآن را چنان جمع نمود كه تمامي جمعِ جمع كنندگان در برابر جمع او كوتاه و نارساست».
و امّا آنچه كه روايت شده است: أبوبكر و عمر و عثمان قرآن را جمع كردند، امّا أبوبكر چون از او درخواست نمودند كه قرآن را جمع كند گفت: كَيْفَ أفْعَلُ شَيئاً لَمْ يَفْعَلُهُ رَسُولُ اللهِ وَ لاَ أمَرَنِي بِهِ «من چگونه دست به كاري زنم كه رسول خدا خودش به آن دست نزد و مرا هم امر بدان ننمود»؟ اين روايت را بخاري در «صحيح» خود آورده است.
و أمّا علي مدعي بود كه پيغمبر او را امر به جمع و تأليف قرآن نموده است. از اين گذشته ايشان زيد بن ثابت و سعيد بن عاص و عبدالرّحمن بن حارث بن هشام و عبدالله بن زبير را امر به جمع كردن قرآن نمودند، پس قرآن نتيجة جمع اين چهار نفر است.[289]
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم قرائات
و از جمله علومي كه علي در آن از همه بيش بود، علم قرائتها بود كه علماء قرائات در اين زمينه پيدا شدند. أحمد بن حنبل و ابن بَطّة و أبويَعلي در مصنّفات خود، از أعمش، از أبوبكر بن عيّاش، در ضمن خبري طولاني روايت كردهاند كه: دو نفر مرد سي آيه از سورة احقاف را خواندند و در قرائتشان اختلاف داشتند. ابن مسعود گفت: اين خلاف را من نخواندهام. و آن دو نفر را به حضور پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم برد. پيغمبر به خشم آمد و علي عليه السّلام نزد رسول خدا بود، علي عليه السّلام گفت: رَسُولُ اللهِ يَأمُرُكُمْ أن تَقْرَأوا كَما عُلِمْتُم «رسول خدا به شما امر ميكند كه قرآن را همانطوري كه به شما تعليم داده شده است بخوانيد». و اين دليل است بر اينكه علي عليه السّلام به كيفيّت وجوه قرائتهاي مختلف، عالم بوده است.
و روايت شده است كه چون زيد، تابوت را توبوة خواند، علي عليه السّلام به او گفت: تابوت بنويس، و او چنين نوشت.
قرّاء سبعه همگي رجوعشان در قرائت به أميرالمؤمنين عليه السّلام است. امّا حمزه و كسائي، آنها بر قرائت علي عليه السّلام و ابن مسعود اتّكاء و اعتماد دارند و مصحف آنها مصحف ابن مسعود نيست. بنابراين آنها رجوع به علي عليه السّلام دارند و با اين مسعود در آن چيزي كه جاري مجراي إعراب است موافق هستند.
ابن مسعود گفته است: مَا رَأيتُ أَحَداً أقرَأ مِن عَلِيِّ بنِ أبِيطَالِبٍ لِلْقُرآنِ «من هيچكس را در قرائت قرآن، استادتر و ماهرتر از عليّ بن أبيطالب نديدهام».
و امّا نافع وا بن كثير و أبو عَمرُو، قسمت عمدة قرائتهاي آنان به قرائت ابن عبّاس بر ميگردد، و ابن عبّاس نزد اُبَيُّ بن كعب و علي عليه السّلام قرائت نموده است. و آنچه از قرائت اين جماعت قرّاء مخالف قرائت اُبَيّ ميباشد از قرائت علي عليه السّلام گرفته شده است.
و امّا عاصم، او در نزد أبو عبدالرّحمن سُلَمي قرائت كرده است، و أبو عبدالرّحمن گفته است: من تمام قرآن را پيش عليّ بن أبيطالب قرائت نمودهام. و گفتهاند كه فصيحترين قرائتتها قرائت عاصم است چون اصل در قرائت را ادا كرده است، به علّت آنكه جاهائي را كه ديگران ادغام كردهاند، او اظهار نموده است، و همزهاي را كه ديگران لينت دادهاند او تثبيت كرده، و ألفهاي را كه ديگران اماله نمودهاند او فتحه داده است.
و عدد آيات قرآن بنا بر نقل كوفيّون منسوب به علي عليه السّلام است و در ميان صحابه غير از علي عليه السّلام كسي نيست كه عدد آيات بدو منسوب باشد. و عدد آيات را هر هر شهري از بعضي از تابعين مينوشتهاند.
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم تفسير
تقدّم اميرالمؤمنين عليه السّلام در علم تفسير
و از جملة علماء علم تفسير ميباشند مانند عبدالله بن عبّاس و عبدالله بن مسعود و اُبَيُّ بن كعب و زيد بن ثابت. و همگي اتّفاق دارند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام بر آنها تقدّم دارد.[290]
در تفسير نقّاش وارد است كه: ابن عبّاس گفت: جُلُّ مَا تَعَلَّمْتُ مِنَ التَّفسيِر مِن عَلِيِّ بنِ أَبِيطالِبٍ وَابنِ مَسْعُودٍ. إنَّ القُرآنَ اُنزِلَ عَلَي سَبْعَةِ أحْرُفٍ، مَا مِنْهَا إلاّ وَ لَهُ ظَهْرٌ وَ بَطْنٌ، وَ إنَّ عَلِيِّ بْنَ أبِيطَالِبٍ عَلِمَ الظَّاهِرَ وَالبَاطِنَ «قدر مُعْظَم و بيشتر من از تفسير ياد گرفتهام از عليّ بن أبيطالب و ابن مسعود بوده است. قرآن بر هفت گونه نازل شده است و هيچيك از آن اقسام نيست مگر آنكه ظاهري دارد و باطني، و تحقيقاً عليّ بن ابيطالب عليه السّلام علم به ظاهر آن و علم به باطن آن داشته است».
و در «فضائل» عكبري آمده است كه: شَعبي گفت: مَا أحَدُ أعْلَمَ بِكِتابِ اللهِ بَعْدَ نَبِيِّ اللهِ مِن عَلِيِّ بنِ أبِيطالِبٍ «بعد از پيغمبر خدا، هيچكس داناتر به كتاب خدا از عليّ بن أبيطالب نيست».
در تاريخ بلاذُري و «حِليَةُ الاولياء» آمده است كه: قَالَ عَلِيُّ عَلَيهِ السَّلاَمُ: وَاللهِ مَا نَزَلَتْ آيَةُ إلاَّ وَ قَدْ عَلِمْتُ فِيمَا نَزَلَتْ وَ أيْنَ نَزَلَتْ، أبِلَيْلٍ نَزَلَتْ أَوْ بِنَهارٍ نَزَلَتْ، فِي سَهْلٍ أو جَبَلٍ؟ إنَّ رَبِي وَهَبَ لِي قَلْباً عَقُولاً وَ لِساناً سُئولا[291] «علي عليه السّلام گفت: قسم به خدا آيهاي نازل نشده است مگر اينكه تحقيقاً من ميدانم درچه موضوعي نازل شده و در كجا نازل شده است، آيا در شب نازل شده يا در روز در بيابان هموار نازل شده يا در كوه؟ پروردگار من به من قلبي متفكّر و فراگير و زباني كنجكاو عنايت فرموده است».
در «قوت القلوب» آمده است كه: قَالَ عَلِيُّ عليه السّلام: لَوْ شِئتُ لاوْقَرْتُ سَبْعِينَ بَعيراً فِي تَفْسِيرِ فَاتِحَةِ الكِتَابِ[292] «اگر ميخواستم هفتاد شتر را در تفسير سورة فاتحة الكتاب پر از بار سنگين و سرشار مينمودم».
و چون مفّسرين گفتار آن حضرت را يافتند، در تفسير به غير از قول او به كسي ديگر مراجعه ندارند.
ابن كَوّا در وقتي كه آن حضرت بر فراز منبر بود، از او پرسيد: مَا الذَّارِيَاتِ ذَرْواً؟ مراد از اين آيه چيست؟ فرمود: الرِيَاحُ (بادها). پرسيد: وَ مَا الحامِلاَتِ وِقْرَأ؟ فرمود: السَّحَابُ (ابرها). پرسيد. مَا الجَارِياتِ يُسْرَا؟ فرمود: الفُلكُ (كشتيها). پرسيد : مَا المُقتَسِمَاتِ أَمْرًا ؟ فرمود: المَلَئِكَةُ (فرشتگان). و تمام مفسّران در اين آيات قول آن حضرت را اخد كردهاند.[293]
اين آيات در ابتداي سورة الذّاريات است: بِسمِ اللَهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِينِ. وَ الَّذَرِيَاتِ ذَرْوًا * فَالْحَامِلاَتِ وِقْرًا * فَالْجَارِيَاتِ يُسْرًا * فَالمُقَسِّمَاتِ أمْرًا * إِنَّمَا تُوعَدُونَ لَصَادِقٌ * وَ إِنَّ الدِّينُ لَوَاقِعٌ[294] «سوگند به آنان كه ميپراكنند پراكندني، پس سوگند به آنان كه بار سنگين را در پشت و يا در شكم خود حمل ميكنند. پس سوگند به جاري شوندگان و راهافتادگاني به راحتي و آساني. پس سوگند به آنان كه امر را تقسيم مينمايند، كه آنچه را به شما وعده داده شده راست است و تحقيقاً قيامت و روز جزا بر پاست».
علاّمة طباطبائي ـ قدّس الله نفسه الزكيّه ـ در تفسير فرمودهاند: الذَّاريَات جمع الذَّارِيَة است از گفتارشان كه ميگويند: ذَرَتِ الرّيحُ التُّرَابَ تَذْرُوهُ ذَرْواً، يعني باد خاك را پراكند و در هوا منتشر ساخت. و وِقر با كسره و سكون، سنگيني بار است در پشت يا در شكم و در اين آيات، قَسَم دنبال قَسم، براي تأكيد دنبال تأكيد است براي آنچه دربارة آن قسم خودره ميشود و آن جزاي أعمال است. بنابراين وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا سوگند است به بادهائي كه خاك را ميپراكنند و در هوا منتشر ميكنند.
و فَالْحَامِلاَتِ وِقرًا با فائي كه مفيد تأخير است و ترتيب را ميرساند عطف است بر الذَّارِيات و سوگند است به ابرهائي كه سنگين آب را بر ميدارند و حمل مينمايند. و فَالجَارِياتِ يُسْرًا عطف است بر آن و سوگند است به فرشتگاني كه به امر خدا عمل ميكنند و آن امر را به اختلاف مقامات و درجات خود قسمت مينمايند. زيرا امر خداوند تعالي صاحب عرش چه در مقام خلق و آفرينش و چه در مقام تدبير و ادارة امور، واحد است و اختلافي در خلقت با تدبير نيست. و عليهذا چون گروهي از فرشتگان خدا، امر او را بر حسب اختلاف وظيفه و عملي كه به آنها محوّل شده است حمل كنند، آن امر منشعب ميشود و به حسب تقسّم آنها انقسام ميپذيرد. از اين گذشته چون گروهي از فرشتگاني كه درجه و مقامشان از فرشتگان اوّل پائينتر است آن امر را حمل كنند، باز در مرتبة دوّم، آن امر به تقسيم آنها انقسام پيدا مينمايد. و همينطور اين انقسام درجه به درجه پائين ميآيد تا برسد به فرشتگاني كه مباشر و مأمور حوادث جزئيّه در عالم كَوْن هستند، پس آن امر به تقسّم آنها منقسم و به تكثّرشان متكثّر ميگردد.
و اين آيات چهارگانه ـ همانطور كه ملاحظه ميشود ـ اشاره به تدبير عامّ در عالم خلقت ميكند، چون نمونهاي از آنچه در خشكي مورد تدبير الهي است بيان ميكند كه الذّاريَاتِ ذَرْوًا باشد. و نمونهاي از آنچه در دريا مورد تدبير خداوندي است بيان ميكند كه الجَارِيَاتِ يُسرًا باشد. و نمونهاي از آنچه در جوّ و فضاء مورد تدبير است بيان ميكند كه الحَامِلاَتِ وِقرًا باشد. و همة اين اصناف از فرشتگان را تمام ميكند به فرشتگاني كه وسائط در تدبير ميباشند كه المقسِّمَاتِ أمرًا باشد.
و بنا بر آنچه گفته شد، اين آيات در معناي آنست كه گفته شود: سوگند ميخورم به جميع اسبابي كه به واسطة آنها امر تدبير در عالم تمام ميشود كه چنين و چنان. و از طرق خاصّه و عامّه از علي ـ عليه افضل السّلام ـ در تفسير اين آيات چهارگانه به آنچه ذكر شد، رواياتي وارد است.[295]
ابن كثير دمشقي در تفسير خود، از شعبة بن حجّاج، از سماك، از خال بن عرعرة روايت كرده است و نيز با سند ديگر از شعبة، از قاسم بن أبي بزة، از أبوطفيل روايت كرده است كه آنها از عليّ بن أبيطالب شنيدهاند، و نيز از غير از اين دو سند روايتي، از طرق ديگري از أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب به ثبوت رسيده است كه آن حضرت بر منبر كوفه بالا رفت و گفت: لا تَسألُونِي عَن آيَةٍ فِي كِتَابِ اللهِ تَعَالَي وَ لاَ عَن سُنَّةٍ عَنْ رَسُولِ اللهِ صَلَّي الله عليهِ وَآلِهِ وَسَلَّم إلاّ أنبَأتُكُم بِذَلِكَ «شما از من از هيچ آيهاي از كتاب خداي تعالي، و از هيچ سنّتي از سُنَن رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نميپرسيد مگر آنكه من شما را بدان خبر ميدهم».
ابن كَوّا در حضور او برخاست و گفت: اي أميرالمؤمنين معناي گفتار خدا: وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا جيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: الريحُ (باد). گفت: معناي فَالحَامِلاَتِ وِقْرًا چيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: السحاب (ابر). گفت: معناي فَالحَامِلاَتِ يُسْرًا چيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: السُّفن (كشتيها). گفت: معناي فَالمُقَسِّمَاتِ أمرًا چيست؟ علي ـ رضي الله عنه ـ گفت: المَلَئِكَةَ (فرشتگان).[296]
سيُوطي در تفسير «الدّر المنثور» تفسير اين معاني چهارگانه را در آيات چهارگانه، از علي بن أبيطالب ـ عليه أفضل الصّلوة و السّلام ـ از عبدالرزّاق و فريابي و سعيد بن منصور و حارث بن أبي اُسامة و ابن جرير و ابن منذر و ابن أبي حاتم و ابن أنباري در «مصاحف» و حاكم با تصحيحي كه كرده است و بيهقي در «شعب الايمان» از طرق مختلفي، تخريج كرده است. [297]
بازگشت به فهرست
داستان شلاق خوردن صبيغ بن عسل و منع وي از سئوال قرآني
داستان صُبَيغ بن عَسَل و عمر در اين آيه
و سيوطي و ابن كثير، از بزّار، و دار قطني در «افراد» و ابن مردويه و ابن عساكر از سعيد بن مسيّب تخريج كردهاند كه: صُبَيغ تَميمي به نزد عمر بن خطّاب آمد و گفت: به من خبر بده كه مراد از الذَّارِياتِ ذَرْوًا چيست؟ عمر گفت: مراد بادهاست و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. صُبَيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از حامِلاَتِ وِقرًا چيست؟ عمر گفت: مراد ابر است، و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. صُبيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از الجارِياتِ يُسرًا چيست؟ عمر گفت: كشتي هاست. و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم. صِبَيغ گفت: به من خبر بده كه مراد از المُقَسِّمَاتِ أمرًا چيست !عمر گفت: ملائكه. و اگر من از رسول خدا نشنيده بودم به تو نميگفتم.
در اين حال عمر امر كرد تا صُبَيغ را صد شلاق زدند و او را در اطاقي حبس كردند. چون بدنش از جراحت شلاّق ها خوب شد، او را طلب كرد و صد شلاّق ديگر زد و او را بر روي جهاز شتري نشاند و به بصره تبعيد كرد. به أبو موسي اشعري حاكم خود در بصره نوشت تا مردم با وي مجالست نكنند. صُبيغ بر همين حال بود تا به نزد أبوموسي آمد و به قسمهاي مؤكَّده و سوگندهاي مُغَلَّظه قسم ياد كرد كه از آن رويّه و روش سؤال از آيات دست برداشته است. أبوموسي جريان را به عمر نوشت و عمر به أبوموسي نوشت كه من چنين ميدانم كه راست ميگويد. در اين صورت آزاد بگذار كه با مردم مجالست كند.[298]
و سيوطي از فريابي، از حسن تخريج كرده است كه صُبَيغ بن عسل تميمي، از عمر بن خطّاب از الذَّارِياتِ ذَروْاً عُرْفًا ، از آيه وَالنَّازِعَاتِ غَرْقًا پرسيد. عمر به او گفت: سرت را برهنه كن. چون برهنه كرد دو رشته موي بافته داشت. عمر گفت قسم به خدا اگر سر تو را تراشيده مييافتم گردنت را ميزدم. و سپس به أبوموسي أشعري نوشت تا احدي از مسلمانان با او ننشيند و سخن نگويد.[299]
داستان سؤال صُبَيغ از عمر، و زدن او را با جريدهها و چوبها و شاخههاي درخت خرما به طوري كه بدنش مجروح شد و همچون دُمَل ورم كرد و سپس او را حبس كرد تا خوب شد، و دو مرتبه به همين نحو او را با جريدههاي خرما شّلاق زد، و ساير جزئيّات قضيّة وي از مسلّمات تاريخ است. ابن كثير در ذيل همين روايتي كه اخيراً از وي نقل نموديم ميگويد: حافظ: ابن عساكر اين جريان را در ترجمة احوال صُبَيغ به طور تفصيل ذكر كرده است.
علاّمة اميني در باب نوادر الاثر في علم عمر، در تحت عنوان اجتهاد خليفه در سؤال از مشكلات قرآن، با عبارات و مضامين مختلفي كه همه حكايت از يك جريان واحد مينمايد، از «سُنن» دارمي و از «تاريخ» ابن عساكر و از «سيرة عمر» ابن جوزي، و از «تفسير» ابن كثير، و از «اتقان» سيوطي، و از «كنز العمّال» نقلاً از دارمي و نصر مقدسي و اصفهاني و ابن انباري و الكاني و ابن عساكر و از «تفسير الدُّرُّ المنثور» و از «فتح الباري» و از «فتوحات مكيّه» نقل ميكند كه سليمان بن يسار روايت كرده است كه:
مردي كه به او صُبَيغ ميگفتند وارد مدينه شد و شروع كرد به پرسيدن از متشابهات قرآن. عمر د رحالي كه قبلاً از براي او عَرَاجينِ[300] درخت خرما را تهيّه ديده بود در پي او فرستاد و او را احضار كرد و به او گفت: تو كيستي؟ گفت: من عبدالله صُبَيغ هستم عمر يك شاخه از آن شاخهها را برگرفت و به او ميزد و ميگفت: من عبدالله عمر هستم. عمر به قدري او را زد كه از سرش خون جاري شد. صُبَيغ گفت: اي أميرمؤمنان، ديگر كافي است. آنچه را كه در سر داشتم همه رفت و ديگر چيزي را نمييابم.
و از نافع غلام عبدالله روايت است كه: صُبيغ عراقي شروع كرد در ميان لشگريان مسملين از آياتي از قرآن سؤال كردن تا به مصر وارد شد. عَمروبن عاص وي را به نزد عمر بن خطّاب فرستاد. چون فرستادة عمروعاص نامة او را به عمر داد، و عمر نامه را خواند، به او گفت: اين مرد كجاست؟ رسول گفت: در منزلگاه است. عمر گفت: مواظب باشد تا نرود كه در اين صورت از دست من به عقوبت دردناكي خواهي رسيد. رسول، صُبَيغ را به نزد عمر آورد.
عمر به او گفت: ازچيزهاي تازه و بديع سؤال ميكني !آنگاه فرستاد تا آن شاخههاي تر از جرايد درختِ خرما را آوردند و با آنها به قدري به وي زد تا در پشت او مثل قرحه و دُمَل برآمد و سپس او را واگذارد. چون خوب شد در مرتبة سوّم كه عمر وي را احضار كرد تا چوب بزند صُبَيغ گفت: اگر ميخواهي مرا بكشي، خوب بكش. و اگر ميخواهي مرا معالجه و مداوا نمائي سوگند به خدا كه من خوب شدهام و نياز به معالجه ندارم.
عمر به او اجازه داد به زمين سكونتش برود و به أبو موسي اشعري نوشت تا نگذارد يك نفر از مسلمين با او معاشرت كند. اين امر بر آن مرد گران آمد. و أبو موسي به عمر نوشت: اين مرد توبه كرده است. و عمر نوشت كه أبو موسي به مسلمين اذن دهد تا با وي مجالست كنند.
و از سائب بن يزيد روايت است كه گفت: به حضور عمر بن خطّاب آمدند و گفتند: اي أمير مؤمنان ما برخورد كرديم با كسي كه از مشكل قرآن سؤال ميكند. عمر گفت: اللهُمَّ مَكنِّي مِنه «بار پروردگارا مرا بر او چيره گردان». روزي در حالي كه عمر نشسته بود و مردم را صبحانه ميداد، ناگهان آن (مرد) آمد و بر تن او لباسها و عمّامة صفدي بود و از آن صبحانه خورد تا فارغ شد، سپس گفت: اي أميرمؤمنان وَالذَّارِيَاتِ ذَرْوًا فالْحَامِلاَتِ وِقْرًا؟
عمر گفت: تو آن مرد هستي؟ در اين حال عمر برخاست و به نزد او رفت و دو آستين خود را بالا زد و پيوسته و مداوم به قدري به او شلاّق زد تا عمامه از سرش افتاد، و گفت: سوگند به آنكه جان عمر به دست اوست، اگر تو را سرتراشيده مييافتم، سرت را برميداشتم. او را لباسي بپوشانيد و بر روي جهاز شتري بنشانيد و او را اخراج كنيد تا در شهر خودش داخل سازيد. در آنجا بايد خطيبي بايستد و سپس بگويد: صُبَيغ علم ميجسته است و خطا كرده است.
صُبَيغ بدين گونه هميشه در ميان قومش پست و سرشكسته بود تا مُرد و در حالي كه قبلاً آقاي قومش بود.
بازگشت به فهرست
منع عمر از بحث در آيات قرآن
و از أنس است كه: عمر بن خطّاب به صُبَيغ كوفي در مسألهاي كه در حرفي از قرآن پرسيده بود، آنقدر شلاّق زد تا خونهاي جاري شده از پشت او، از اين طرف و آن طرف تحرّك داشت.
و از زُهري است كه: عمر صُبيغ را به واسطة كثرت سؤالش از حروف قرآن، به طوري تازيانه زد كه خونهاي پشت او متحرّك بود و از اين طرف و آن طرف ميرفت.[301]
غزالي در «احياء العلوم» ج 1، ص 30 گويد: و (عمر) بود كه باب جَدَل و كلام را مسدود نمود و صُبَيغ را با دِرَّة خود زد چون در باب تعارض دو آيه از كتاب خدا سؤالي از او به عمل آورد. عمر او را مهجور كرد و تبعيد نمود و امر كرد تا مردم از او دوري گزينند. (انتهي).
و اين صِبيغ، صُبيغ بن عَسَل است. و گفته ميشود: ابن عسيل است و گفته ميشود: صُبيغ بن شريك از طائفة بنو عسيل است.[302]
باري عامّه اين فعل عمر را توجيه ميكنند به آنكه چون صُبيغ از متشابهات قرآن سؤال ميكرد و سؤال از آن نهي شده است، فلهذا او را بدين گونه ضرب و حبس و شكنجه و تبعيد و امر به دوري از وي تأديب كرد.
سيوطي در «اتقان» در ضمن باب عدم جواز عمل به متشابهات قرآن، دو روايت را از صُبيغ در اين موضوع ذكر ميكند: اوّل روايت دارمي از سليمان بن يسار كه ما در اين بحث آن را آورديم. و دوّم روايت نافع غلام عبدالله كه ما در دنبال روايت اوّل ذكر كرديم و آن را با عبارت: وَ في رِوايَةٍ بيان ميكند.[303]
و ابن كثير پس از ذكر روايت سعيد بن مسيّب كه ما اينك از او ذكر كرديم، ميگويد: قصّة صُبيغ بن عَسَل با عمر مشهور است. و علّت زدن عمر وي را بدين كيفيّت آن بود كه: إنَّهُ ظَهَرَ لَهُ مِن أمرِهِ فِيمَا يَسألُ تَعَنُّناً وَ عِنَاداً. واللهُ أعلَمُ.[304]
«صُبيغ در پرسشهاي خود، در صدد اظهار آزمايش و خردهگيري و تلبيس و فهماندن به به طرف مقابل كه تو چيزي را نميداني بود. و خداوند به حقيقت آن امر داناتر است».
عمر سؤال از معاني و مفاهيم قرآن را منع كرد و ميگفت: مردم بايد ظاهر قرآن را بخوانند و نيز از بيان و ذكر احاديث و سنّت و سيرة رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم منع كرد و دستور داد تا استانداران او در شهرها و بلاد به مردم امر كنند تا احاديث رسول الله را براي مردم بازگو نكنند. و هركس حديثي از رسول خدا نقل ميكرد مورد تعرّض او قرار ميگرفت. و شلاّق و تازيانة دستي او به قدري قوي و در زدن سريع بود كه براي كسي جرأت سؤال و پرسش نگذارده بود، زيرا دِرَّة عُمَر (تازيانة دستي) طرف مقابل را نميشناخت و سر و صورت و گردن و بدن را از هم تشخيص نميداد. مسكين پرسنده به مجرّد سؤال از مسألهاي چنان تازيانه ميخورد كه سر ورم ميكرد و از بيني و دهان خون جاري ميشد.
ابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغه» دارد كه: دِرَّةُ عُمَرَ أهيَبُ مِن سَيفِ الحَجَّاجِ[305]
«تازيانة دستي عمر، از شمشير برّان حجّاج بن يوسف ثقفي وحشتناكتر و ترسانندهتر بود».
و دانستيم كه عبدالله بن عبّاس مدّتها ميخواست از عمر معناي اين آيه و مصداق آن را بپرسد: إِن تَتُوبَا إِلَي اللهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمَا «شما دو نفر زن اگر به خداوند هم توبه كنيد، دلهاي شما از حقّ ميل كرده است» و جرأت نميكرد. تا در سفر ملازم وي شد و در راه آفتابة او را برداشت و آب به دست او براي وضو ميريخت. در اين حال موقع را مغتنم شمرده گفت: اي أمير مؤمنان مراد از اين دو زن در اين آيه إِن تَتُوبَا إِلَي الله كيست؟ ابن عبّاس ميگويد: عمر تأمّلي كرد و مثل اينكه از سؤال من ناخوشايند بود، سپس سر خود را بلند كرد و گفت: حَفصه و عائشه.[306]
و نيز دانستيم كه در مسألة عَوْل، چون ابن عبّاس مسأله را براي زُفَر بيان كرد و روشن ساخت كه: عَوْل ، باطل و غلط است، زُفَر به او گفت: پس چرا تو اين مسأله را در زمان حيات عمر بيان نكردي؟ ابن عبّاس به زُفَر گفت: إنَّمَا كُنتُ أهيبُهُ «من ميترسم و از ابداء و آشكار كردن اين مسأله كه بر خلاف گفتار و رأي عمر بود، بر خود نگران بودم».[307]
باري منع بيان احاديث رسول الله يكصد سال به طول انجاميد. در اين مدّت نقل احاديث ممنوع بود. چرا... و ملاحظه ميشود كه از اين فقدان چه مصيبت بزرگي بر امّت اسلام وارد شد.
كتاب خدا (قرآن كريم) براي تلاوت كردن و تدبّر نمودن و معاني و مفاهيم آن را فهميدن است. چقدر آيه در همين قرآن ما را امر به تدبّر در آيات ميكند و از نفهميدن قرآن شديداً برحذر ميدارد. آن وقت اگر انسان حقّ فهميدن قرآن را نداشته باشد و حقّ پرسش از مدلول و مراد را نداشته باشد، اين كتاب به چه درد او ميخورد؟ اين كتاب كه كتاب عمل است و عمل بدون علم محال است، چگونه ميتوان به قرآن بدون فهميدن آن عمل نمود و طبق دستورات آن رفتار كرد؟
آيات متشابهات در قرآن بسيار است ولي آنها هم براي مردم است. لغو بيهوده و اشتباه در قرآن نيامده است. منتهي بايد آياتِ متشابهه را به آيات محكمه ارجاع داد و معني و مفهوم آن را از آيات محكمه به دست آورد. و براي اين امر، راسخون در علم از طرف شارع اقدس معيّن شدهاند. آنان معاني متشابهات را ميدانند و با ارجاع آنها به محكمات حقيقت را براي مردم روشن ميكنند.
اگر بنا بود آيات متشابهه را غير از خدا كسي نفهمد و أبداً به صاحبان علم و راسخان در معارف، فهم آن داده نشود، در حقيقت تمام محتواي قرآن منهاي اين آيات متشابهه بود، با آنكه ميدانيم: قرآن مجموعة آيات محكمه و آيات متشابهه است.
البتّه عمر معاني آيات متشابهه، بلكه بعض از آيات محكمه را نميفهمد و كسي هم از او توقّع فهم آن را ندارد. هر كس شاكلهاي دارد. ظرفيّت و استعداد مخصوص به خود را دارد. توقّع در اينجاست كه چرا بايد چنين شخصي به مسند پيامبر بنشيند؟ و بر اريكة وحي و الهام و ولايت و كتاب و اين امور باطنيّه تكيه زند؟ در حالي كه از معناي ظواهر قرآن بيخبر باشد و در پاسخ مراجعان فرو ماند و بجاي زبان گويا و فصيح و بليغ صاحب ولايت أميرالمؤمنين عليه السّلام كه واجد اين منصب است و دست پروردة اين مكتب است و شيرخوردة از پستان وحي و فهم و درايت و علم و گويندة سَلُونِي قَبْلَ أن تَفقِدُونِي، و سرايندة لَو ثُنِيَت لِيَ الوَسَادَةُ ميباشد . پاسخ مردم را با تازيانة سكوت و خفه شو و لال شو و مپرس و مگو و بحث مكن و روايت مكن بدهد؟
عمر معناي والذَّارِيَاتِ ذَرْوًا فَالْحَامِلاَتِ وِقرًا را نميدانست و در برابر سؤال صُبَيغ فرو ماند و شرمنده شد. فلهذا تازيانه را بر وي نثار كرد. در هيچيك از رواياتي كه در اين باره رسيده است، ذكر اين كه عمر گفت: معناي والذَّارِيَاتِ بادها و فَالْحَامِلاَتِ ابرهاست، و اگر رسول خدا نميگفت من هم نميگفتم، نيامده است. و در روايت سيوطي و ابن كثير كه از سعيد بن مسيّب با چنين عباراتي وارد شده است اين عبارات ساخته و پرداختة راوي است و خواسته است بر روي جهل خليفه سرپوشي نهد و براي تازيانههاي وارده بر صُبيغ عذري بتراشد.
ابن كثير در بيان اين روايت، تصريح دارد كه اين روايت، حديث مرفوع است و علاوه در سلسلة راويان، أبوبكر بزّاز گفته است كه: ابوبكر بن أبي سُبَرَة سُسُت است و سعيد بن سلام از اصحاب حديث نيست و بنابراين، اين حديث ضعيف است و مرفوعه.[308]
معناي كتاب خدا را آورندة كتاب و خليفة و الاتبار او ميداند. همان كس كه كتاب را در جامهاي پيچيد و به مسجد برد و به آن جماعت گفت: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرموده است: من در بين شما كتاب خدا و عترت خودم را باقي ميگذارم. اين است كتاب خدا و منم عترت رسول خدا. عمر برخاست و گفت: اگر در نزد تو كتاب خدا هست در نزد ما هم مثل آن هست. فلهذا ما احتياجي به شما دو تا (كتاب و عترت) نداريم. أميرالمؤمنين عليه السّلام كتاب را با خود برگردانيد و گفت: تا روز قيامت ديگر آن را نخواهيد ديد
حديث ثقلين و عدم جدايي امام از قرآن
وجود كتاب خدا در روي زمين و مكلّف بودن مردم به عمل به آن، بدون مدرّس و معلّم و عالم به ظاهر و باطن و محكم و متشابه آن معقول نيست. وجود ثَقَلَين: كتاب و عترت، كتاب و امام راستينِ عالم به آن ضروري است.
شيعه و عامّه با سندمتواتر بلكه مافوق تواتر از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم روايت كردهاند كه فرمود: إنِي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَين: كِتَابَ اللهِ وَ عِترَتِي ـ أو أهلَ بيتي ـ وَ إنَّهُمَا لَن يَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدَا عَلي الحَوْضِ[310] «من در ميان شما دو متاع نفيس و گرانقدر باقي ميگذارم، كتاب خدا و عترت من ـ با اهل بيت من ـ و تحقيقاً آن دو از هم جدا نميشوند تا با همديگر بر حوض كوثر بر من وارد شوند».
آية الله علاّمه: مير حامد حسين لكهنوي هندي نيشابوري رضوان الله عليه، جلد دوازدهم از كتاب شريف و بديع «عَبَقات الانوار» را به بحث در پيرامون اين حديث مبارك اختصاص داده و آن را به دو قسمت كرده است: قسمت اوّل را در بحث از سند، و قسمت دوّم را در بحث از دلالت آن قرار داده است.
باري أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه پاسدار قرآن و نگهبان محكمات و متشابهات و عالم به مطلق و مقيّد، و ناسخ و منسوخ است. اوست كه بر فراز منبر بدون هيج تحاشي، جواب ابن كَوّا را در برابر هزاران نفر ميدهد. اوست كه باب جدل و مكالمه را باز كرد و ملاحده و زنادقه را به بحث طلبيد و با علماء درجه يك از يهود و نصاري و جاثليقها به بحث پرداخت و ايشان را مُلزم نمود و به اسلام كشانيد. دِرّة او زبان اوست. منطق اوست، درّهاي كه لبخند ميزند و چون غنچه ميشكفد و بيدينان را به دين گرايش ميدهد، نه درّهاي كه متديّنان را از دين بيزار كند و فراري دهد.
مردم بايد به او رجوع كنند و در آغوش بازِ او پناه برند و مشكلات خود را بدون ترس و وحشت و بدون پروا از او بپرسند. صُبيغ هم ميبايد مانند اصحاب و پيروان و شيعيان أميرالمؤمنين عليه السّلام در رفع مشكلات علمي خود بدان حضرت مراجعه كند و جواب تامّ و تمام و كافي و شافي بستاند و خود را از معدن ولايت و آبشخوار علم و معرفت سير و سيراب كند. او اشتباه كرد و سرسفره و صبحانة غير رفت و از آنجا سير شد، فلهذا ضربات پيدرپي و كوبنده و توفنده بر سر گيسودار او، از لوازم لاينفكّ اين مائده است. حالا خدا رحم كرده است كه سرش مخلوق نبود (تراشيده) و گرنه سر از بدن ميپريد و به ديار نيستي روان ميشد.
حقّا و تحقيقاً درست نوشت عمر به أبوموسي اشعري كه: إنَّ صُبَيغاً قَدِ ابْتَغَي العِلْمَ وَ أخطَأهُ[311] «صُبيغ دنبال علم رفت و خطا كرد» صُبيغ دنبال علم رفت و ندانست از كجا بايد به دست آورد؟ و چگونه بايد تحصيل كند؟ و نزد كدام معلّم و أميرالمؤمنين برود؟ آيا أميرالمؤمنيني كه مغيرة بن شُعبَه لقب خليفة دوّم قرار داده و محازاً و اعتباراً مردم را به اين لقب امر كرده تا وي را صدا كنند و در خطاب خود به او أمير مومنان بگويند؟ يا أميرالمؤمنيني كه رسول اكرم، از جانب خدا، نام و لقب شير بيشة ولايت نموده و در روز غدير خمّ همة مسلمين و مسلمات را امر كرده كه به وي أميرالمؤمنين بگويند و به او با اين لقب سلام كنند والسّلامُ عَلَيكَ يا أميرَالمؤمنين بر زبان آرند.
خود عمر و أبوبكر هم گفتند: السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أميرَالمؤمنينَ، بَخٍ بَخٍ لَك يا عليُّ، أصْبَحْتَ وَ أمسَيْتَ مَوْلاَي وَ مَولَي كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مؤمِنَةٍ «سلام بر تو اي امير مؤمنان، به به به تو، آفرين بر تو اي علي، صبح كردي و شب كردي در حالي كه آقا و سيّد و سالار من، و آقا و سيّد و سالار هر يك از مردان مؤمن و زنان مؤمنه ميباشي».
بازگشت به فهرست
ازوم رجوع به امام در رابطه با قرآن
در اينجا خوب براي ما روشن ميشود ـ نه مفهوماً و به حمل اوّلي ذاتي بلكه مصداقاً و به حمل شايع صناعي ـ فريادهاي أميرالمؤمنين، عليه افضل صلوات المصلّين،در خطبهها و مواعظ بالاخصّ در خطبههاي «نهج البلاغه» كه: اي مردم به سوي ما بيائيد و از ما بگيريد و از ما أخذ كنيد، كه علم و معرفت و نور و سرور و حبور و حيات أبدي و زندگي جاوداني اينجاست؛ به سوي غير ما نرويد كه دست خالي خائباً خاسراً بر ميگرديد، خسته و فرسوده، تهي شده، سرماية عمر را از دست داده، در تلالؤ آب به سراب رسيده و در غايت و نهايت عمر و سرمايههاي خدادادي با موجود تاريك و زشت و عَفِن عشقبازي نموده بايد رخت از جهان بربنديد.
باري برگرديم به كلام ابن شهرآشوب در بيان سبقت أميرالمؤمنين عليه السّلام بر همگان در جميع علوم. او ميگويد: معناي گفتار خدا را كه ميگويد: إنَّ أوَّل بيتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ[312] «تحقيقاً اوّلين خانهاي كه براي مردم قرار داده شد هر آينه آن خانهاي است كه در مكّه قرار دارد در حالي كه مبارك است» نميدانستند. مردي گفت: مراد اوّلين خانهاي است كه بوده است: قَالَ: لاَ، قَدْ كَانَ قَبْلَهُ بُيُوتٌ وَلَكِنَّهُ أَوَّلُ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ مُبَارَكًا فِيهِ الهُدَي وَالرَّحْمَةُ وَالبَرَكَةُ. وَ أَوَّلُ مَن بَنَاهُ إبرَاهِيمُ، ثُمَّ بَنَاهُ قَوْمٌ مِنَ العَرَبِ مِن جُرهُمَ، ثُمَّ هُدِمَ فَبَنتهُ قُرَيشُ[313] «أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: نه، پيش از كعبه، خانههائي بوده است وليكن كعبه اوّلين خانهاي است كه براي مردم به طور مبارك كه در آن هدايت و رحمت و بركت است قرار داده شده است. و اوّلين كسي كه كعبه را بنا كرد ابراهيم بود، و پس از آن قومي از عرب از قبيلة جُرْهُم آن را بنا كرد، و سپس خراب شد و قبيلة قريش آن را بنا نمودند.»
و گفتار ابن عبّاس را در تفسير، مُستحسَن ميشمرند و مقدّم ميدارند چون از أميرالمؤمنين عليه السّلام اخذ كرده است.[314]
احمد در «مسند» خود گفته است كه چون پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم وفات كردند، ابن عبّاس ده ساله بود و فقط از قرآن سُور محكَم يعني سُوَر مُفصَّل را خوانده بود.[315]
يعني آنچه دارد، پس از رسول خدا و از أميرالمؤمنين دارد.
صاحب بن عبّاد گويد:
هَلْ مِثْلُ عِلْمِك لَوْزَلُّوا وَ إن وَهَنوا وَ قَدْ هُدِيَت كَمَا أصْبَحْتَ تَهْدِينَا؟
«آيا مثل و مانندي براي علم تو پيدا ميشود كه ما را دستگيري و هدايت كند، از آن علومي كه اگر آنها در آن لغزشي و يا ضعفي داشتند، تو چنان بر آن مطئلع بودي و به دقايق آن واقف كه گويا در صبح روشن وارد شدهاي»؟
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم فقه
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم فقه
و از جملة علوم علم فقه است كه در اين زمينه فقهائي در اسلام به وجود آمدند. أميرالمؤمنين عليه السّلام فقيهترين فقهاء بوده است، به علّت آنكه آنچه از او در اين موضوع به تنهائي به ظهور رسيده است از جميع ايشان به ظهور نرسيده است. از اين گذشته ميبينيم تمامي فقهاء بلاد و شهرها به او مراجعه دارند و از درياي فقه او مشتي آب بر ميدارند. امّا أهل كوفه و فقهاي آنها سفيان ثوري و حسن بن صالح بن حي و شريك بن عبدالله و ابن أبي ليلي ميباشند. و اينها مسائل را كه از اصول تفريع ميكنند ميگويند: اين قياس، گفتار عليّ بن أبيطالب است. ايشان اساس ابواب فقه خود را بر اين مجري قرار ميدهند.
و امّا اهل بصره، و فقهاي ايشان حسن و ابن سيرين ميباشند. و هر دو نفر آنها فقه خود را از كسي اخذ كردهاند كه او از علي عليه السّلام اخذ كرده است. و ابن سيرين پرده بر ميدارد كه او فقهش را از كوفيّون و از عُبَيدة سمعاني گرفته است. و او از خصوصيترين افراد مردم به علي عليه السّلام بوده است.
و امّا اهل مكّه فقهشان را از ابن عبّاس و از علي عليه السّلام گرفتهاند. و ابن عبّاس معظَم علم خود را از آن حضرت گرفته است.
و اما اهل مدينه، از علي عليه السّلام اخذ نمودهاند. و شافعي كتاب مستقلّي تصنيف نموده است در دلالت بر اينكه اهل مدينه همگي در فقه تابع علي عليه السّلام و عبدالله ميباشند. و محمّد بن حسن فقيه گفته است: لَوْ لاَ عِلِيُّ بنُ أبيطالِبٍ مَا عَلِمْنَا حُكْمَ أهْلِ البَغي «اگر عليّ بن أبيطالب نبود ما حكم و چگونگي عمل و رفتارمان را با اهل بغي و شورشيان نميدانستيم» كه نبايد از آنها اسير گرفت و مجروحشان را كشت و اموالشان را غارت كرد.
محمّد بن حسن كتابي در فقه دارد كه مشتمل بر سيصد مسأله در بارة جنگ با اهل بغي است، كه بنا بر عمل أميرالمؤمنين عليه السّلام و حكم آن حضرت تصنيف نموده است.
در مُسْنَد أبو حنيفه وارد است كه هشام بن حكم گفت: حضرت صادق عليه السّلام به أبو حنيفه گفتند: قياس را از كجا ميگيري؟ گفت: از گفتار عليّ بن أبيطالب و زيد بن ثابت. و در وقتي كه عمر عليّ بن أبيطالب عليه السّلام و زيد بن ثابت را در باب ارثِ جَدّ با برادران ديدار كرد، علي عليه السّلام به او گفت: لَوْ أنَّ شَجَرَةً انشَعَبَ مِنهَا غُصنٌ وَانشَعَبَ مِنَ الغصْنِ غُصْنَانِ أيُّمَا أقْرَبُ إلَي أحَدِ الغُصنَينِ: أصَاحِبُهُ الَّذِي يَخْرُجُ مَعَهُ أمِ الشَّجَرَةِ «اگر درختي را فرض كنيم كه از آن يك شاخه منشعب شود و سپس از اين شاخه، دو شاخة ديگر پهلوي هم و به طور متوازي منشعب شود، كداميك به يكي از دو شاخة منشعب و جدا شده نزديكتر است: آيا همين شاخة موازي كه در پهلوي او در آمده و با او از آن شاخه متفرّع گرديده نزديكتر است يا اصل تنة درخت»؟
و زيد بن ثابت به او گفت: لَوْ أنَّ جَدْوَلاً انبَعَثَ فِيهِ سَاقِيَةٌ فَانبَعَثَ مِنَ السَّاقِيَةِ سَاقِيَتَانِ أيُّمَا أقرَبُ: أَحَدُ السَّاقَتَينِ إلَي صَاحِبِهِمَا أمِ الجَدْوَلُ ؟ «اگر نهر بزرگي را فرض كنيم كه از آن يك جوي منشعب شود و از آب آن در اين جاري شود، و سپس دو جوي ديگر پهلوي هم و با هم اين جوي منشعب شود و آب در آنها جاري گردد، كداميك به يكي از اين دو جوي نزديكتر است؛ آيا يك جوئي كه پهلوي جوي ديگر است و آن دو با هم متفرّع شدهاند، يا اصل نهر آب»[316]
در اينجا ميبينيم كه أميرالمؤمنين عليه السّلام و زيد بن ثابت ميخواهند براي او چنين اقامة برهان كنند كه چون تقسيم ميراث در ارحام و اقرباء شخص از دنيا رفته، بر اساس قرابت و نزديكي با اوست، بنابراين اگر كسي از دنيا برود و اولاد و پدر و مادر نداشته باشد امّا جدّ و برادر داشته باشد، نبايد تمام ميراث را به جدّ داد، برادر هم ارث ميبرد، و برادر به اين شخص متوفّي از جدّ او هم نزديكتر است. و در صورتي كه ما به جدّ او ارث دهيم حتماً بايد به برادر او هم ارث دهيم و بنابراين در اين صورت، ميراث، به جدّ و إخوَة ميرسد نه تنها به خصوص جدّ. عمر هم گفتارشان را پذيرفت و در مراجعين دربارة ارث در صورتي كه از متوفّي جدّ و برادر بجاي مانده باشد فتوي داد كه جدّ و إخوه با هم ارث ميبرند. بر خلاف رأي و نظريّة أبوبكر كه ميگفت: ارث فقط به جدّ ميرسد.
شيخ طوسي در كتاب «خلاف» گويد: اگر ورثه عبارت باشند از يك خواهر پدر و مادري، و يك برادر پدري، و جدّ. در اين صورت مال بين جدّ و خواهر پدر و مادري به نسبت نصف: لِلذَّكَرِ مِثلُ حَظِّ الاُنثَيَين تقسيم ميشود. و برادر پدري ساقط ميشود. و صحابه در اين مسأله اختلاف دارند. أبوبكر و پيروان او نظريّهشان بر اين است كه: مال براي جدّ است و بقيّه همگي ساقط ميشوند. و صحابه در اين مسأله اختلاف دارند. أبوبكر و پيروان او نظريّه شان بر اين است كه: مال براي جدّ است و بقيّه همگي ساقط ميشوند. و عمر و ابن مسعود نظريّهشان اين است كه: مال بين خواهر پدر و مادري و بين جدّ به دو نصف تقسيم ميگردد و برادر پدري ساقط است.[317]
و شيخ محمّد حسن نجفي در كتاب «جواهر» گويد: خلافي در ميان ما شيعيان نيست در اينكه: جدّ گر چه جدّ أعلا باشد، با برادران ارث ميبرد، به جهت صدق اسم جدّ فضلاً از اولادشان. بلكه از بعض از عامّه آمده است كه: برادران پدر و مادري و يا برادران پدري، با جدّ پدري ارث نميبرند و فقط ارث به جدّ پدري ميرسد، و اگر چه نصوص ما به خلاف اين مطلب تصريح دارد ـ تا آنكه ميگويد ـ و بر هر تقدير، اگر جدّ نزديكتر با جدّ دورتر با برادران بعد از متوفّي، با هم مجتمع آيند جدّ نزديكتر با برادران مجموعاً در ارث مشاركت ميكنند و جدّ دورتر ساقط ميشود بدون فرق در ميان آنكه در جهت متّحد باشند، يا مختلف. بنابراين جدّ أعلاي پدري اگر چه مذكّر باشد (جدّ) با جدّ أدناي مادري گر چه مؤنّث باشد (جدّة) با همديگر ارث ميبرند و همچنين در عكس اين صورت.[318]
و از جمله علوم، علم محاسبة مقدار ميراث است كه صاحبان اين علم را فرضي گويند و جمعش فرضيّون است. و أميرالمؤمنين عليه السّلام در اين علم مشهورترين آنها بوده است.
در «فضائل» احمد بن حنبل آمده است كه عبدالله گفت: إنَّ أعْلَمَ أهْلِ المَدِينَةِ بِالفَرِائِضِ عَلِيُّ بنُ أبِيطالِبٍ «عالم ترين اهل مدينه به مسائل ارث و كيفيّت آن و محاسبة مقدار آن عليّ بن أبيطالب بوده است».
و شَعبي گفته است: مَا رَأيتُ أفرَضَ مِن عَلَيِّ وَ لاَ أحْسَبَ مِنْهُ «من از علي در علم مواريث، و در كيفيّت محاسبة آن، استادتر نديدهام». آنگاه شعبي سؤال كسي را از آن حضرت بر فراز منبر در حال خواندن خطبه نقل ميكند كه: از مردي كه مرده بود و يك زن و پدر و مادر و دو دختر بجاي گذارده بود، از سهم الاءرث زنش پرسيد. حضرت بدون توقّف گفتند: صَارَ ثُمْنُهَا تُسْعاً «در اين صورت ثمينية آن زن (يك هشتم) به تُسعيّه (يك نهم) تبديل ميگردد».[319]
و اين مسأله به مسأله منبريّه معروف شد.
و از همين قبيل است مسأله ديناريّه كه: چون حضرت از منزل خارج شده و يك پا در ركاب گذارده بود زني به حضورش آمد و گفت: برادر من مرده است و ششصد دينار از خود بجار گذارده است و از اين مال فقط به من يك دينار دادهاند. از تو انصاف ميخواهم كه مال مرا به من برساني. حضرت فوراً از ذهب با فَوَران خود مقداري از ورثه را شمردند و براي او اثبات كردند كه تو بيش از يك دينار حقّ نداري، و حضرت سوار شدند و رفتند.[320]
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم روايات
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم روايات
و از جمله علوم، علم روايت است. و صاحبان روايت از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه بدون واسطه از آن حضرت روايت كردهاند، بيست و چند نفر ميباشند كه از ايشان است: ابن عبّاس، ابن مسعود، جابر أنصاري، أبو أيوب، أبو هريره، أنس، أبو سعيد خدري، أبو رافع، و غيرهم. و عليّ بن أبيطالب عليه السلام هم از جهت كثرت روايت و هم از جهت اتقان حجّت و هم از جهت مأمون بودن بر باطن در اثر كلام رسول خدا: عليُّ مَعَ الحقُّ «علي با حقّ است» از همة آنها مقدّمتر و متقنتر و مأمونتر بوده است.
تِرمذي و بلاذري آوردهاند كه: قِيلَ لِعَلِيٍّ: مَا بَالكَ أكثَرُ أصحابِ النَّبِيِّ صلَّي الله عليه وآله وسلّم حَدِيثاً؟ قالَ: إذا كنتُ سَألْتُهُ أنبَأنِي، و إذَا سَكَتُّ عَنْهُ ابتدأني «به علي گفته شد: چه طور شده است كه تو از همة اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم حديثت بيشتر است؟ گفت: زماني كه من از رسول خدا چيزي را ميپرسيدم، به من ميگفت و زماني كه من سكوت مينمودم او خودش براي من بازگو ميكرد».
و در كتاب ابن مَردَويه اين طور وارد است كه: إنَّهُ قَالَ: كنتُ إذَا سَألْتُ أعطيِتُ وَ إذَا سَكَتّ ابتدِيتُ «أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: من هر وقت ميپرسيدم، به من عطا ميفرمود و چون ساكت ميشدم، برايم مطلب تازهاي گفته ميشد».
محمّد اسكافي گويد:
جِبرُ عِليمُ بِالَّذِي هُوَ كَائِنٌ وَ الَيهِ فِي عِلْمِ الرِسَالَةِ يُرجَعُ1
أصفَاهُ أحمَدُ مِن خَفِيُّ عُلُومِهِ فَهُوَ البَطِينُ مِنَ العُلُومِ الانزَعُ2
1 ـ «علي عالمي است دانا و خبير به وقايع موجوده، و در علم رسالت به سوي او بازگشت ميكنند.
2 ـ احمد او را از روي علوم پنهاني خود برگزيد و علوم خود را به او اختصاص داد، پس علي از علوم سرشار است و از جهل و نادني، تهي».
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم جدل و كلام
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم كلام و جدل و بحث فلسفي
و از جملة علوم، علم كلام است كه در اين موضوع متكلّمون پا به عرصة ظهور نهادند. و أميرالمؤمينن عليه السّلام اصل و پاية علم كلام بود. رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: عَلِيُّ رَبَّانِيُّ هَذِهِ الامَّةِ «علي، مرد تربيت شدة پروردگار و دست پروردة خداست در اين امّت ـ و با علي، عالم استوار و تربيت كننده و مربّي اين امت است ـ». و در اخبار وارد است كه: إنَّ أوَّلَ مَن سَنَّ دَعْوَةً المُبتَدَعَةِ بِالمُجَادِلَةِ إلَي الحَقِّ عَلِيٌّ عليه السّلام «اوّلين كسي كه بدعت گزاران را به بحث و گفتگو دعوت كرد و آنها را به حق فرا خواند، علي عليه السّلام بود».
و در باب ادّعاي مناقضات قرآن، ملحدين با او مناظره كردند. و مشكلات مسائل جاثليق را پاسخ گفت تا بجائي كه ايمان آورد و اسلام اختيار نمود.
و أبوبكر بن مَردويه در كتا بخود، از سفيان نقل ميكند كه او گفت: مَا حَاجَّ عَلِيُّ أحَداً إلاّ حَجَّهُ «علي عليه السّلام با هيچكس محاجّه و بحث در امور كلامي و عقيدتي ننمود مگر اينكه بر او غالب شد».
و چون رأس الجالوت (بزرگ عالم يهود) به او گفت: شما بعد از پيغمبرتان بيش از سي سال درنگ نكرديد مگر آنكه بعضي از شما بر روي بعضي دگر شمشير كشيده و صورت وي را با آن زده است. أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: وَ أنتُم لَمْ تَجِفَّ أقدَامُكُمْ مِن مَاء البَحْرِ حَتَّي قَلْتُمُ لِمُوسَي: اجْعَلْ لَنَا إلَهَا كَمَا لَهُم آلِهَةٌ[321] «و شما هنوز پاهايتان از عبور از دريا خشك نشده بود كه به موسي گفتيد: براي ما خدائي قرار بده همانطور كه اين قوم خداياني دارند».
و اهل بصره بعد از فراغ از جنگ جمل، كُليب جرمي را به حضور او فرستادند تا امر ولايت او شبههاي را كه برايشان پيدا شده بود بر طرف نمايد. حضرت براي او آنچه را كه ميدانست كه او برحقّ است تذكّر داد و سپس به او گفت: اينك بيعت كن. كُلَيب گفت: من فرستاده از جانب گروهي هستم و تا قبل از آنكه به نزد آنها برگردم نبايد از من فعلي صادر شود.
أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفت: أَرَأيتَ لَوْ أنَّ الَّذِينَ وَراءَكَ بَعَثُوكَ رَائِداً تَبتَغِي لَهُم مَسَاقِطَ الغَيْثِ، فَرَجَعْتَ إلَيْهِم فَأخبَرتَهُمْ عَنِ الكِلاَء والمَاءِ؟ قَالَ: فَامْدُدْ إذا يَدَكَ «تو به من خبر بده از آنكه: اگر اين كساني كه پشت سر تو هستند و تو را فرستادهاند. تو را فرستاده باشند براي تفحّص و تجسّس در بيابان خشك كه براي آنها زمين سبز و خرّمي را كه آب باران در آنجا ميبارد، پيدا كني و برايشان خبر ببري تا در آنجا بيابند و سكونت كنند و بار خود را بيندازند و تو چنين زميني را پيدا كردي و به ايشان بازگشت نمودي و از محلّ آب و علف و گياه ايشان را مطّلع ساختي، آيا اگر قبل از رجوع به آنها آب بخوري و در اين زمين بار خود را بيفكني، جُرمي كردهاي یا كار خوبي نمودهاي؟ فرستادن تو عيناً مانند فرستادن شخص رائد و جستجو كنندة آب و گياه در بيابان است كه اگر به آب برسد بايد فورا خودش آب بنوشد و جان خود را خلاص كند و سپس براي آن قوم خبر آب و گياه را ببرد و ايشان را هدايت به اين سرزمين نمايد. (حضرت فرمود: دستت را پيش بياور و بيعت كن). كُلَيْب ميگويد: قسم به خداوند كه در برابر حجّت علي قدرت بر امتناع از بيعت را نداشتم و با او بيعت كردم.[322]
و از گفتار حِكْميّه و فلسفيّه آن حضرت است كه ميفرمايد: أوَّلُ معرِفَةِ الله ِ تَوْحِيدُهُ، وَ أصلُ تَوحِيدِهِ نَفيُ الصِفَاتِ عَنْهُ تا آخر خبر «اوّلين مرحلة معرفت خدا يگانه دانستن اوست، و منشأ و منباي يگانه دانستن او نفي كردن صفات است از او».
و آنچه متكلّمين در اصول دين، اطناب داده و سخن به درازا گفتهاند، زياديهاي است بر اين عبارات و شرحي است براي اين اصول، زيرا كه اماميّه در اين معاني به حضرت صادق عليه السّلام رجوع دارند و او به پدران گرامش. امّا معتزله و زيديّه، آنچه در اين امرو دارند، براي ايشان روايت ميكند و اين دو نفر از أبو هاشم جبائي، از پدرش أبو علي، از أبو يعقوب شحّام از أبو هذيل علاّف، از أبو عثمان طويل، از واصل بن عطاء، از أبو هاشم عبدالله بن محمّد بن عليّ از پدرش محمّد بن حنفيّه از أميرالمؤمنين عليه السّلام.
ورّاق قمي گويد:
عَلِيُّ لِهَذَا النَّاسِ قَدْ بَيَّنَ الَّذِي هُمُ اخْتَلُفوا فِيهِ وَل َمْ يَتَوَجَّمِ 1
عَلِيُّ أعاشَ الدِّينَ وَفَّاهُ حَقَّهُ وَ لَوْ لاَهُ مَا أفضَي إلي عُشْرِ دِرْهَم2
1 ـ «علي است كه براي مردم روشن ساخت آنچه را كه در آن اختلاف داشتند بواسطة شدّت غيظ يا خوف از تكلّم فرو نماند.
2 ـ علي است كه دين خدا را روزي داد و حقّ حيات و زندگي آن را وفا كرد ، و اگر او نبود، به قدر يك دهم درهم هم سهميّهاي براي دين خدا نميماند».
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم نحو و ادبيت
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم نحو و أدبيّت
و از جمله علوم، علم نحو است كه در اين موضوع علمائي برخاستهاند و علي عليه السّلام مؤسّس و واضع علم نحو است. چون علماء نحو، اين علم را از خليل بن أحمد بن عيسي بن عمرو ثقفي، از عبدالله بن اسحاق حَضرمي، از ابو عمرو بن علاء، از ميمون أفرَن، از عَنْبَسَة الفيل، از أبوالاسود دُوَّلي، از أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت كردهاند.
و علّت تأسيس علم نحو بواسطة آن حضرت اين بود كه قريش با أنباط،[323] ازدواج ميكردند و از ميان آنها اولادي به ظهور ميرسيد، و بدين جهت زبان آنها خراب شد تا بجائي كه دختر خُوَيلد أسدي شوهر كرد با مردي كه از أنباط بود و او گفت: إنَّ أبَويَّ مَاتَ وَ تَرَكَ عَلَيَّ مَالَ كَثيرٌ ميخواست بگويد: پدر و مادر مردهاند و براي من مال بسياري باقي گذاردهاند (كه البتّه اين تركيب بندي غلط است و بايد بگويد: إنَّ أَبَويَّ مَاتَا وَ تَرَكَا مَالاً كَثِيراً. چون حضرت فساد زبان آن دختر را دانست، علم نحو را تأسيس كرد.
و نيز در روايت است كه يك أعرابي از يك بازاري شنيد كه ميخواند: إِنَّ اللَهَ بَرِيءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ ، زد و سر وي را شكافت. آن مرد بازاري براي مخاصمه وي را به نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام برد. حضرت علّت شكافتن سر او را پرسيدند. اعرابي گفت: اين مرد در قرائتش به خدا كافر شده است. حضرت فرمود از روي قصد و اراده نبوده است.[324]
و نيز در روايت است كه أبوالاسود در چشمش كم بيني و ضعفي بود و دختري داشت كه او را به حضور علي عليه السّلام هدايت ميكرد و دستگير و جلودار پدر بود. گفت: يَا أبَتَاهُ، مَا أَشَدَّ حَرُّ الرَّمْضَاء !كه ميخواست از روي تعجّب بگويد: اي پدر جان، چقدر حرارت ريگهاي روي زمين زياد است !(كه اين تركيب غلط است و بايد بگويد: يَا أَبَتَاهُ، الرَّمْضَاءُ مَا أَشَدَّ حَرًّا ، يا آنكه بگويد: مَا اَشَدَّ حَرَّ الرَّمضاء !پدرش وي را از اين سخن منع كرد و گفتار او را به أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت و حضرت، علم و قواعد نحو را تأسيس نمود.
و نيز در روايت است كه أبوالاسود براي تشييع جنازهاي ميرفت. مردي گفت: مَنِ المُتَوَفِّي ؟ (كه ميخواست بپرسد: مرده كيست: مَنِ المُتَوَفَّي؟ در عبارت آورد: ميراننده كيست؟) أبوالاسود به او گفت: اللهُ (ميراننده خداست). أبو الاسود اين جريان را براي حضرت نقل كرد و حضرت علم نحو را تأسيس كرد.
و بر هر تقدير، أميرالمؤمينن عليه السّلام اصول علم نحو را در نامهاي نوشتند و به أبوالاسود دادند و به او گفتند: مَا أَحْسَنَ هَذَا النَّحو !أحشُ لَهُ بِالمَسائِلِ. فَسَمِّيَ نَحْواً.[325] «چقدر اين نحو (اينگونه) خوب است. تو اين نحو را از مسائل پر كن. فلهذا اين علم نحو ناميده شد».
ابن سلام گويد: در آن رقعهاي كه حضرت نوشتند، اين عبارات بود: الكَلامُ ثَلاثَةُ أشياءَ، اسمُ وَ فِعْلُ وَ حَرْفٌ جَاءَ لِمَعني. فالاءسمُ مَا أنبَأ عَنِ المُسَمّي. وَالفِعْلُ مَا أنْبَأ عَن حَرَكَةِ المَسَمَّي، وَالحَرْفُ مَا أوجَدَ مَعنيً فِي غَيْرِهِ «كلام سه چيز است: اسم و فعل و حرف كه براي رسانيدن معني ميآيد. پس اسم آن چيزي است كه از مُسمّي خبر دهد. و فعل آن چيزي است كه از حركت مُسمّي خبر دهد. و حرف آن چيزي است كه معنائي را در غير خودش به وجود ميآورد».
حضرت پس از نوشتن اين جملات، به عنوان امضاء نوشتند: كَتَبَ عَلِيُّ بنُ أبوطَالِبٍ «اينها راعليّ بن أبوطالب نوشت». نحويّين و علماء بلاغت و ادبيّت در اين امضاء فرو ماندند ( كه چگونه أبوطالب نوشته است، با آنكه بايد أبي طالب نوشت). بعضي گفتهاند: حضرت أبوطالب، اسم او همان أبوطالب كنية اوست. و بعضي گفتهاند: اين جمله، تركيب است مثل درّاحنا و حَضْرَ موت. و زمخشري در كتاب «فائق» گفته است: لفظ أبوطالب را در حال جرّ هم به همان حالت رفع باقي گذاردند. چون أبوطالب به أبوطالب مشهور شد و بدين نام شناخته شد. و بنابراين مانند مَثَل شد كه تغيير نميپذيرد.
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم خطابه
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم خطابه
و از جملة علوم، علم خطابه است. و أميرالمؤمنين عليه السّلام اخطب خطباء بوده است.[326] آيا نميبيني خُطبة توحيد، و شِقشِقيّه و هدايه و ملاحم و لؤلؤة و غرّاء و قاصعه و افتخار و أشباح و دُرّة يَتيمه و أقاليم و وسيله و طالوتيّه و نخيله و سليمانيّه و ناطقه، و دامغه، و فاضحه، بلكه «نهج البلاغة» شريف رضي را و كتاب «خطب أميرالمؤمنين عليه السّلام» از اسمعيل بن مهران سَكوني[327] از زيد بن وهب را همچنين؟
حِمْيَري گويد:
مَن كَانَ أخْطَبَهُم وَ أنطَقَهُمْ وَ مَن قَدْ كَانَ يَشفِي حَوْلَهُ البُرَحَاء1
مَن كَانَ أنزَعَهُمْ مِنَ الاءشرَاكِ أوْ لِلْعِلْمِ كَانَ البَطْنُ مِنْهُ خَفَّاء2
مَن ذَالَّذِي اُمِرُوا إذَا اخْتَلَفوا بِأن يَرْضَوا بِهِ فِي أمْرِهِم قَضَّاء3
مَن قِيلَ لَوْلاَهُ وَ لَوْلاَت عِلْمُهُ هَلَكُوا وَ عَاثُوا فِتْنَةً صَمَّاء[328]4
1 ـ «اوست كه خطيبترين آنهاست، و ناطقترين آنهاست، و اوست كه در اطراف و جوانب او مريضهائي كه از شدّت و آزار مرض به تعب در افتادهاند، شفا ميدهد.
2 ـ اوست كه بيرون آورندهترين آنهاست نفس خود را از شرك، و يا آنكه جوف او از اندوختن علم و معرفت بسيار ذخيره كنند و در درون خود پنهان سازنده است.
3 ـ اوست آن كس كه مردم مأمور شدهاند كه در موارد اختلافشان، راضي شوند كه در امرشان يگانه قضاوت كننده باشد.
4 ـ اوست آنكه در بارة وي گفته شده است: اگر او نبود و اگر علم او نبود، مردم به هلاكت ميرسيدند و در فتنة سخت و سهمگين فرو رفته و فاسد ميگشتند».
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم فصاحت و بلاغت
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم فصاحت و بلاغت
و از جمله علوم، علم فصاحت و بلاغت است. و أميرالمؤمنين عليه السّلام حظّ و بهرهاش از اين دو علم از همه بيشتر و سرشارتر بوده است. سيّد رضي گفتهاست: أميرالمؤمنين عليه السّلام شريعه و آبشخوار فصاحت و محلّ ورود در آن، و منشأ و جاي رشد و نماي بلاغت، و محلّ تولّد آن بوده است. مكنونات اين علوم از او به ظهور رسيده و قوانينش از او گرفته شده است.
جاحظ در كتاب «غُرّه» گويد: أميرالمؤمنين عليه السّلام به معاويه نوشت: غَرَّكَ عِزُّكَ، فَصَارَ قُصَارَ ذَلِكُ ذُلُّكَ. فَاخْشَ فَاحِشَ فِعْلِكَ فَعَلَّكَ تَهْدِي بِهَذا (بِهُدي ـ ظ) «استبداد و خودمنشي تو را فريف و در نتيجه و نهايت، ذلّت تو را به بار آورد. بنابراين از كردار زشت خود بترس، كه در اين صورت شايد به اين راهنمائي، هدايت بيابي.»[329]
و أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: مَن آمَنَ أمِنَ «كسي كه ايمان آورد، از همة بلايا و خطرات مصون است».
كلبي از أبوصالح، و أبوجعفر ابن بابويه با اسناد خود از حضرت امام رضا عليه السّلام، از پدرانش عليهم السّلام روايت كرده است كه: صحابة رسول خدا در جائي اجتماع نموده بودند و در اين بحث سخن به ميان آورده بودند كه حرف ألف از همة حروف بيشتر در كلام وارد ميشود. أميرالمؤمنين عليه السّلام بدون مقدّمه و ناگهاني مرتجلاً خطبة شيرين و شگفتانگير خود را براي ايشان خواندند كه اوّل آن اين است: حَمِدْتُ مَن عَظُمَتْ مِنَّتهُ، وَ سَبَغَتْ نِغْمَتُهُ، وَ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ، وَ تَمَّت كَلِمَتُهُ، وَ نَفَدَتْ مَشِيَّتُهُ، وَ بَلَغَتْ قَضِيَّتُهُ ـ إلي آخرها[330] «حمد و سپاس ميگويم آن كس را كه رحمتش عظيم است، و نعمتش گوارا، و رحمتش پيشي گرفته است، و كلمهاش تمام است، و اراده و مشيّتش نافذ و روان، و حكم و قضاء او رسيده است» ـ تا آخر خطبه.
و پس از اين خطبه، بلافاصله خطبة ديگري مرتجلاً ايراد كرد كه در آن نقطه نيست و اوّلش اين است: الحَمْدُ لِلَّهِ أهْلَ الحَمْدِ وَ مَأوَاهُ، وَ لَهُ أوْكَدُ الحَمْدِ وَ أحْلاَهُ، وَ أسْرَعُ الحَمْدِ وَ أسْرَاهُ، وَ أطْهَرُ الحَمْدِ وَ أسْمَاهُ، وَ أكْرَمُ الحَمْدِ وَ أَوْلاَهُ ـ إلي آخرها[331] . «حمد و سپاس، مختصّ خداست. او اهل ستايش است و محلّ و مأواي آن، و از براي او مؤكّدترين اقسام ستايش است و شيرينترين آن، و با سرعتترين ستايش و روندهترين آن، و پاكيزهترين ستايش و بلند مرتبهترين آن، و مكرّمترين و گراميترين ستايس و سزاوارترين آن ـ تا آخر خطبه».
ابن شهرآشوب گويد: و من اين دو خطبه را در كتاب «مخزون مكنون» خود آوردهام.
و از جمله كلمات حضرت است كه: تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا، فَإنَّمَا يُنتَظَرُ بِأوَّلِكُم آخِرُكُم[332] «سبكبار شويد تا به قافله برسيد، زيرا اوّلين شما را در انتظار داشتهاند تا آخرين شما ملحق شود و برسد».
و نيز گفتار آنحضرت است كه: مَن يَقبِضْ يَدَهُ عَن عَشيرَتِهِ فَإنَّمَا يَقْبِضُ عَنْهُم بِيَدٍ وَاحِدَةٍ وَ تُقْبَضُ مِنْهُمْ عَنْهُ أيدٍ كَثِيرَةٌ «كسي كه دستش را از اقوام و عشيرة خود فرا كشد و جمع كند فقط يك دست از آنها را جمع كرده و بسته است و ليكن دستهاي بسياري از آنها را به روي خود بسته است».
و نيز گفتار آن حضرت كه: وَ مَن تَلِن حَاشِتُهُ يَسْتَدِمْ مِن قْومِهِ المَودَّةَ «و كسي كه با اهل خود و خواصّ خود، به نرمي و ملاطفت رفتار كند پيوسته از قوم و خويشان خود محبّت به او ميرسد».
و نيز گفتار آن حضرت كه: وَ مَن جَهِلَ شَيئاً عَادَاهُ «كسي كه چيزي را جاهل باشد، با آن دشمني ميكند». انسان دشمن مجهولات خود ميباشد. و مثل اين گفتار، كلام خداست كه ميگويد: بَلْ كَذَّبُوا بِمَا لَم يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ[333] «بلكه ايشان تكذيب كردند و دروغ شمردند چيزي را كه در علم به آن احاطه و سيطرهاي ندارند».
و نيز گفتار آن حضرت كه: الْمَرءُ مَخبُوءُ تَحْتَ لِسَانِهِ، فَإذَا تَكَلَّمَ ظَهَرَ «مرد در زير زنان خود پنهان است، چون سخن گويد ظاهر و هويدا ميگردد». و مثل اين گفتار، كلام خداست كه ميگويد: وَ لَتَعْرِفَنَّهُم فِي لَحْنِ الْقَوْلِ[334] «اي پيغمبر تو منافقين را از لحَنِ گفتار و از طريق سخن گفتن آنان، البته و البته ميشناسي».
و نيز از گفتار آن حضرت است كه: قِيَمةٌ كُلِّ امْرءٍ مَا يُحْسِنُ[335] «قيمت و بهاي هر كس به قدر دانش اوست» و مثل اين گفتار، كلام خداست كه ميگويد: إِنَّ اللَهَ اصْطَفَاهُ عَلَيْكُم وَ زَادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ[336] «تحقيقاً خداوند او (طالوت) را براي امارت بر شما برگزيد و در علم و جسم او گسترش داد».
و نيز از گفتار آن حضرت است كه: القَتْلُ يُقِلُّ القَتْلَ[337] «كشتن شخص متجاوز و جنايت كاري كه آدم كشته است، به واسطة قصاص از او، موجب كمي كشتار در عالم ميشود». و مثل اين گفتار، كلام خداست كه ميگويد: وَ لَكُمْ فِي الْقِصَاصِ حَيَوةٌ[338] «اي صاحبان خرد و انديشه، از براي شما در قصاص، زندگي و حيات است».
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در سرودن شعر
و از جملة علوم علم سرودن شعر است. و أميرالمؤمنين علي السّلام أشعر آنان بوده است. جاحظ در كتاب «بيان»، و نيز در كتاب «فضائل بني هاشم» و بلاذري در كتاب «أنساب الاشراف» آوردهاند كه: إنَّ عَلِيًّا أشْعَرُ الصَّحَابَةِ وَ أفْصَحُهُمْ وَ أخْطَبُهُمْ وَ أكْتَبُهُمْ «تحقيقاً علي عليه السّلام از همة اصحاب شاعرت و فصيحتر و خطيبتر و نويسندهتر بوده است».
در تاريخ بلاذري است كه أبوبكر شعر ميگفت و عمر شعر ميگفت و عثمان شعر ميگفت، و علي عليه السّلام از هر سه نفر ايشان در شعر مقدّم بود.
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم عَروض
و از جملة علوم، علم عروض است كه عروضيّون از از اين علم برخاستهاند و اصولاً علم عروض از خانة علي بيرون آمده است. در روايت است كه خليل بن أحمد قواعد و دستورات عروض را از مردي كه از اصحاب محمّد بن عليّ الباقر و يا عليّ بن الحسين عليهما السّلام بود فرا گرفت و اصول اين علم را وضع نمود و ترتيب داد.
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم لغت و اشتقاق
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم عربيّت و لغت و اشتقاق
و از جملة علوم، علم عربيّت است كه علماء اين علما از اينجا برخاستهاند و أميرالمؤمنين عليه السّمم محكمترين و متقنترين ايشان است.
ابن حريري بصري در كتاب «دُرّة الغوّاص» و ابن فيّاض در «شرح اخبار» روايت كردهاند كه اصحاب در معناي مَوْؤدَه اختلاف كردند. علي عليه السّلام گفت: إنَّهَا لاَ تَكُونُ مَوْؤدَةً حَتَّي يَأتِي عَلَيْهَا الثَّارَاتُ السَّبْعُ.[339] فَقَالَ لَهُ عُمَرُ: صَدَقْتَ أطَالَ اللهُ بَقَاكَ. «موؤده را موؤده نگويند تا زماني كه بر او خونها و يا طلب خونهاي هفتگانه گذشته باشد عمر گفت: راست گفتي، خداوند عمرت را طولاني كند».
مراد حضرت از اين مراحل همان است كه در قول خداوند: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الاْءنْسَـ'نَ مِن سُلاَلَةٍ مِن طِينٍ «ما حقّاً انسان را از شيره و عصارهاي از گِل خلق كرديم» تا آخر آيات[340] آورده شده است. و بنابراين استشهاد، حضرت اشاره نمودند كه چون جنين پس از ولادت زنده باشد و سپس دفن شود، مؤوده است.
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم وعظ و اندرز
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم وعظ و اندرز
و از جمله علوم، علم وعظ است كه وعّاظي به عرصة ظهور آمدهاند، و هيچكس در امثال و جملات عبرت انگيز و مواعظ و نهي از زشتيها، همانند او نيامده است. مانند گفتار او : مَن زَرَعَ العُدوَانَ حَصَدَ الخُسْرَانَ «كسي كه تخم دشمني بكارد زيان و خسارت درو ميكند». مَن ذَكَرَ المَنِيَّةَ الامنِيَّةَ «كسي كه مرگ را به ياد آرد، آرزوها را به خاك فراموشي ميسپارد». مَن قَعَدَ بِهِ العَْقلُ قَامَ بِهِ الجَهْلُ. «كسي كه در كانون وجودي وي عقل از حكمراني فرو ماند و نشست كند، جهل در وجود او قيام ميكند و حكمفرما ميشود». يَا أَهْلَ الغُرُورِ مَا أبْهَجَكُم بِدَارٍ خَيْرُهَا زَهِيدٌ، وَ شَرُّهَا عَتِيدٌ، وَ نَعِيمُهَا مَسْلُوبُ، وَ عَزِيزُهَا مَنكُوبُ، وَ مُسَالِمُهَا مَحْرُومٌ، وَ مَالِكُهَا مَمْلُوكُ، وَ تُرَاثُها مَتْرُوكٌ «اي مردم فريفتة به دنيا، چه موجب شده است كه سرور و بهجت پيدا نمودهايد به خانهاي كه خيرش بي ارزش و قيمت است، و شرّش حاضر و آمده و مهيّاست، و نعمت آن جدا شده، و عزيز آن ذليل و خوار و زبون گشته، و كسي كه با آن مسالمت كند و از در مصالحه در آيد محروم ميگردد، و كسي كه مالك آن شود خودش مملوك ديگري است، و آنچه از آن به عنوان غنيمت و بهره و بازيافتي و ميراث ارزشهايش به كسي برسد متروك ميشود و خواهي نخواهي دل از آن شسته و آن را مهجور در زاوية افول و خمول مينهد».
و عبدالواحد آمدي كتابي در غُرَر كلمات آن حضرت تصنيف نموده است
تقدم آن حضرت در علم فلسفه و حكمت
و از جمله علوم، علم فلسفه و حكمت است كه در اين باره حكماء و فلاسفه به ظهور آمدند و أميرالمؤمنين عليه السّلام بر تمامي ايشان رجحان و برتري دارد.
از گفتار اوست: أَنَا النُّقطَةُ أنَا الْخَطُّ، أنَا الخَطُّ أنَا النُقْطَةٌ، أَنَا النُقْطَةُ وَ الخَطُّ «من نقطه هستم من خطّ هستم، من خطّ هستم من نقطه هستم، من نقطه و خطّ هستم».[342]
و در تفسير و بيان اين جملات، جماعتي گفتهاند: قدرت اصل است، و جسم حجاب قدرت است، و صورت حجاب جسم است. چون نقطه اصل است و خطّ حجاب آن و مقام آن است، و حجاب غير از جسد ناسوتي است.
و چون از عالم عِلوي از آن حضرت سؤال نمودند در پاسخ گفت: صُوَرٌ عَاريةٌ عَن المَوادّ، عَالِيَةٌ عَنِ القُوَّةِ وَالاستِعدَادِ، تَجَلَّي لَهَا فَأشْرَقَتْ، وَ طَالَعَها فَتَلالاتْ، وَ ألْقَي فِي هُوِيَّتِهَا مِثَالَهُ فَأظْهَرَ فِيهَا أفْعَالَهُ، وَ خَلَقَ الاءنسَانَ ذَا نَفسٍ نَاطِقَةٍ إن زَكَّاهَا بِالعِلْمِ فَقَدْ شَابَهَتْ جَوَاهِرَ أوَايِلِ عِلَهِهَا، وَ إذَا اعْتَدَلَ مِزَاجُهَا وَ فَارَقَتِ الاضْدَادَ فَقَدْ شَارَكَ بِهَا السَّبْعَ الشِّدادَ[343] «صورتهائي هستند عاري از مادّه، و برتر از اينكه تماميّت و كمال آنها با قوّه و استعداد باشد. خداوند در آنجا تجلّي كرد و ظهور نمود، پس آنها درخشيدند و روشن شدند، و آنها را با طلعت خود نگريست، پس آنها متلالا شدند و جلوه نمودند. و در هويّت و ماهيّت آنها مثال و نمونهاي از خود را انداخت، بنابراين افعال خود را از آنها ظاهر نمود. و انسان را صاحب نفس ناطقه آفريد كه اگر آن نفس را با علم رشد و نما دهد، آن نفس ناطقه با جوهرهاي علل اوليّة خود مشابهت پيدا ميكند. و اگر مزاجش را معتدل نمايد و از صفات و افعال مضادّة با نفس خود دوري گزيند، تحقيقاً با هفت آسمان مستحكم و مُتقَن در فعل و صفت و عمل مشاركت خواهد نمود».
أبو علي سينا گويد: لَمْ يَكُن شُجَاعاً فَيْلَسُوفاً قَطُّ إلاّ عَلِيُّ عليه السّلام «هيچگاه مرد شجاع و فيلسوفي نيامده است مگر عليّ بن أبيطالب عليه السّلام».
سيّد شريف رضي گويد: مَن سَمِعَ كَلاَمَهُ لاَ يَشُكُ أنَّهُ مَن قَبَعَ فِي كَسْرِ بَيْتٍ أو انْقَطَعَ فِي سَفِحِ جَبَلٍ لاَ يَسْمَعُ إلاّ حِسَّهُ، وَ لاَ يَرَي إلاّ نَفْسَهُ. وَ لاَ يَكَادُ يُوقِنُ بِأنَّهُ كَلاَمُ مَن يَتَغَمَّسُ فِي الحَرْبِ، مُصلِتاً سَيْفَهُ فَيَقُطُّ الرِّقَابَ وَ يُجَدِّلُ الابْطَالَ، وَ يَعُودُ بِهِ يَنْطُفُ دَماً، وَ يَقْطُرُ مُهَجاً، وَ هُوَ مَعَ ذَلِكَ زَاهِدُ الزُّهَادِ، وَ بَدَلُ الابْدَالِ. وَ هَذِهِ مِن فَضَائِلِهِ العَجِيبَةِ وَ خَصَائِصِهِ الَّتِي جَمزعَ بِهَا بَيْنَ الاضْدَادِ.[344] «كسي كه گفتار علي را بشنود شك نميآورد كه آن گفتار، كلام كسي است كه در گوشة خيمهاي سر به گريبان فكرت فرو برده و يا در دامة كوهي از جمعيّت و مردم منزوي و منقطع شده به طوري كه غير از حسّ خود چيزي را نميشنود و غير از خودش كسي را نميبيند. و هيچگاه باور نميكند كه اين گفتار، كلام كسي است كه در درياي زخار و در بحر موّاج جنگ فرو ميرود، شمشير خود را از غلاف بيرون كشيده گردنهاي پهلوانان را از عرض ميپراند و شجاعات روزگار را به زمين ميكوبد، و به خاك و خون ميكشد. و با آن شمشير كه بر ميگردد، از آن خوي فجّاري كه ريخته روان است و خون دلهاي متعدّيان و متجاوزان از آن ميچكد. و با وجود اين وصف، او خلاصة زاهدان و زبدة تاركان روزگار است كه زهد كسي به گرد او نميرسد و قدوه و مقتداي أبدال است از أولياء الله. و اين از فضائل عجيب و خصائصي است كه او با آنها جمع بين اضادا نموده و صفات متضادّة الهيّه را بدين وسيله در نفس شريف خود گرد آورده است».
سوسي گويد:
وَ فِي كَفِّهِ سَبَبُ المَوْتِ الوَفِيِّ فَمَنْ عَصَاهُ مَدَّ لَهُ مِن ذَلِكَ السَّبَ1
فِي فِيهِ سَيْفٌ حَكَاهُ سَيْفُ رَاحَتِهِ سِيَّانِ ذَاكَ وَ ذَا فِي الخَطْبِ وَ الخُطَبِ2
لَو قَالَ لِلْحَيِّ مُتْ لَمْ يَحْيَ مِن رَهَبٍ أوْ قَالَ لِلْمَيْتِ عِشِ مَا مَاتَ مِن رُعُبِ3
أوْ قَالَ لِلَّيلِ كُنْ صُبْحاً لَكَانَ وَ لَو لِلشَّمْسِ قَالَ اطْلُعِي بِاللَّيْلِ لَمْ تَغِب4
أوْ مَدَّ كَفًّا إلَي الدُّنيَا لِيَقْلِبَهَا هَانَت عَلَيْهِ بِلاَ كَدٍّ وَ لاَ تَعَب5
ذَاكَ الاءمَامُ الَّذِي جِبرِيلُ خَادِمُهُ إنْ نَابَ خَطْبُ نِيبَ عَنْهُ وَ لاَ يَنْب6
وَ عَرْرَيَائِيلُ مِطوَاعٌ لَهُ فَمَتَي يَقُلْ أمِتْ ذَا يُمِتْ أو هِبهُ لِي يَهَبِ7
رِضوَانُ رَاضٍ بِهِ مَوْلَي وَ مَالِكُ مَمْلُوكُ يُطِيعَانِهِ فِي كُلِّ مُنتَدَب8
1 ـ «در كف دست او علّت و سبب مرگ جان ستان است، پس كسي كه مخالفت او كند براي وي از آن سبب به سوي او ميكشاند.
2 ـ در دهان او شمشيري است كه شمشير دست او از آن حكايتي دارد. اين دو شمشير با همديگر هيچ تفاوتي ندارند و از هر جهت يكسانند: آن در خطبهها و خطابهها، و اين در امور مهم و معارك كارزار و گيرودار رزمها و نبردها.
3 ـ اگر به شخص زنده بگويد: بمير، از وحشت و دهشت زنده نميماند. و اگر به مرده بگويد: زندگي كن، از ترس نميميرد.
4 ـ يا اگر به شب بگويد: صبح باش، صبح ميباشد. و اگر به خورشيد در وقت شب بگويد: طلوع كن، غائب نميشود.
5 ـ يا اگر دست خود را به سوي دنيا دراز كند تا آن را زير و زبر كند، بدون تحمّل رنج و سختي براي او آسان ميشود.
6 ـ آن مرد، امامي است كه جبرائيل خادم اوست. اگر امر مهمّي رخ دهد، جبرائيل از او نيابت ميكند و او نيابت نميكند.
7 ـ و عزرائيل مطيع و منقاد فرمان اوست، پس هر وقت به او بگويد: اين را بميران، ميميراند، يا او را به من ببخش، ميبخشد.
8 ـ رِضوان(فرشتة خازن بهشت) پسنديده است و راضي شده است كه او مولي و صاحب اختيار وي باشد. و مالك (فرشتة پاسدار دوزخ) مملوك اوست، و اين دو فرشته در هر امري كه روي آورد مطيع و فرمانبردار او هستند».
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم هندسه و رياضي
و از جملة علوم، علم هندسه و محاسبات رياضي است، كه از اينجا مهندسين برخاستهايد. و أميرالمؤمنين عليه السّلام أعلم آنهاست. در اينجا ابن شهرآشوب داستان دو نفر مردي كه در زمان عمر نشسته بودند و از جلوي آنها غلامي را كه به غُل و زنجير بسته بودند عبور دادند و يكي از آنها ميگويد: اگر وزن اين غل، فلان مقدار نباشد زن من مطلّقه باشد. و ديگري بر خلاف مقداري كه اوّلي ذكر كرده بود سوگندي به همان منوال ميخورد. و مطلب را به نزد عمر بردند و عمر گفت: اين دو مرد از زنان خود دوري كنند، و أميرالمؤمنين عليه السّلام كيفيّت توزين آن غل و قيد را مشخّص نمود، بيان ميكند. و پس از آن داستان مردي كه قسم خورده بود فيل را وزن كند، و طريق توزين آن را توسط حضرت بيان ميكند كه موجب تعجّب عمر ميشود.[345]
آنگاه ابن شهرآشوب گويد: وَ يُقَالُ وَضَعَ كَلَكاً وَ عَمِلَ المِجْدَافَ وَ أجْرَي عَلَي الفُراتِ أيَّامَ صِفِّينَ «و گفته ميشود كه در روزهاي جنگ صفّين براي عبور از فرات، آن حضرت اختراع كَلَك و مجداف را نمود تا بدين وسيله از شطّ فرات بگذرد».
) كَلَك يك نوع مركَبي است كه فقط در نهرهاي عراق ميباشد. و مِجداف پاروي قايق و سفينه است كه عبارت است از چوب طويلي كه يك سر آن را پهن و گسترده ميسازد.(
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم نجوم
و از جملة علوم، علم نجوم است و أميرالمؤمنين عليه السّلام با فهمترين و زيركترين آنهاست.
سعيد بن جُبَير گويد:[346] دهقاني به استقلال أميرالمؤمنين عليه السّلام آمد ـ و در روايت قَيس بن سعد آمده است كه او نامش مَزجان بن شاشوا (مَرْخان بن شاسوا ـ نسخة بدل) بود ـ. اين مرد از مدائن تا جِسر بوران به استقبال حضرت شتافت و گفت: يَا أميرُالْمؤمنين، تَنَاحَسَتِ النُّجومُ الطَّالِعَاتُ، وَ تَنَاحَسَتِ السُّعُودُ بِالنُّحُوسِ. فَإذَا كَانَ مِثْلُ هَذَا اليَوْمِ وَجَبَ عَلَي الحَكِيمِ الاخْتِفَاءُ. وَ يَوْمُكَ هَذَا يَوْمُ صَعْبٌ قَدِاقْتَرَنَ فِيهِ كَوْكَبَانِ، وَانْكَفَي فِيهِ المِيزَانُ، وَ انْقَدَحَ مِن بُرْجِكَ النِّيرانُ، وَ لَيْسَ الْحَرْبُ لَكَ بِمَكَانٍ «ستارگان طلوع كننده به نحوست و واژگوني كشيده شدهاند، و سعد و ميمنت به واسطة نحوست آنها به نحوست و واژگوني گرائيده است. بنابراين در مثل چنين روزي واجب است بر شخص حكيم و دانشمند كه مختفي و پنهان شود. و اين روز تو روز سختي است كه دو ستاره با همديگر اقتران پيدا كردهاند، و ميزان در اين روز برگشته و متشتّت و متفرّق شده است، و از برج تو آتش ميبارد، و جنگ و كارزار براي تو صلاح نيست».
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: أيُّهَا الدِّهْقَانُ المُنبيءُ بِالآثارِ المُخَوِفُ (المُحَذِّرُ ـ خ ل) مِنَ الاقْدَارِ، مَا كَانَ البَارِحَةَ صَاحِبُ المِيزَانِ؟ وَ فِي أيِّ بُرْجٍ كَانَ صَاحِبُ السَّرَطَانِ؟ وَ كَمِ الطَّالِعُ مِن الاسَدِ (المَطَالِع ـ خل)؟ وَالسَّاعاتُ مِنَ الحَرَكَاتِ (المُحَرَّكَاتِ ـ خل)؟ وَ كَمْ بَيْنَ السَّرَارِي وَالذَّرَارِي؟ «اي دهقاني كه از جريان حوادث و وقايع خبر ميدهي و از قضا و قدر ميترساني، بگو ببينم ديشت ستارگاني كه در برج ميزان بودند و يا ستارگاني كه در آنجا پيوسته هستند كدام دسته از ستارگان بودند؟ و ستارگاني كه در برج سرطان بودند و يا در آنجا پيوسته هستند در كدام برج قرار داشتند؟ و ستارگاني كه از برج أسَد طلوع كردهاند چند عدد ميباشند؟ و چند ساعت از زمان طلوع ساير ستارگان سيّارات ميگذرد؟ و چقدر فاصلة بين طلوع ستارگان كم نور و پنهان، و ستارگان درشت و روشن وجود دارد»؟
دهقان گفت: بايد نظر به اُصطرلاب (اُصطُلاّب ـ خ ل) كنم. (و در «احتجاج» است كه دست خود را به سوي آستينش برد و اسطرلابي را از آنجا بيرون آورد كه در آن نگاه كند).
أميرالمؤمنين عليه السّلام تبّسمي نمود و به او گفت: وَيْلَكَ يَا دِهْقَانُ، أنتَ مُسَيِّرُ الثَّابِتَاتِ؟ أمْ كَيْفَ تَقْضِي عَلَي الجَارِيَات؟ وَ أَينَ سَاعَاتُ الاسَدِ مِنَ المَطَالِعِ؟ وَ مَا الزُّهرَةُ مِنَ التَّوَابِعِ[347] وَالجوَامِعِ؟ وَ مَا دَوْرُ السَّرَارِي المُحَرَّكَاتُ؟ وَ كَمْ قَدْرُ شُعَاعِ المُنِيرَاتِ؟ وَ كَمِ التَّحْصِيلُ بِالغُدُواتِ؟ «اي واي بر تو اي دهقان، تو هستي كه ستارگان ثوابت را گردش ميدهي؟ بلكه چگونه تو بر ستارگان سيّارات حكم ميدهي؟ و ساعات طلوع ستارگان برج أسد در ميان طلوع ساير ستارگان كدام است؟ و نسبت ستارة زهره با توابع و جوامع چيست؟ و دور و گردش ستارگان برج كم نور و پنهان از ستارگان سيّاره و متحرّك چقدر است؟ و اندازة شعاع ستارگان نوردهنده چه مقدار است؟ و چقدر ستاره در بين الطلوعين ها (از اذان صبح تا طلوع آفتاب) طلوع ميكنند»؟
دهقان گفت: من به اين مطالب علم ندارم اي أميرالمؤمنين. أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفتند: يَا دِهْقَانُ، هَلْ نَتَجَ عِلْمُكَ أنِ انْتَقَلَ بَيْتُ مَلِكِ الصَّبِينِ؟ وَاحْتَرَقَت دُورٌ بِالزَّنجِ؟ وَ خَمَدَ بَيْتُ نارِ فَارِسَ؟ وَانهَدَمَت مَنَارَةُ الهِندِ؟ وَ غَرِقَتْ سَرانَدِيبُ؟ وَانقَضَّ حِصنُ الاندلُسِ؟ وَ نَتَجَ (فتح ـ خ ل) بِتُرُكُ الرُّومِ بِالرُّومِيَةِ؟ «اي دهقان آيا علم تو به اين مقدار رسيده است كه بداني و بفهمي كه خانة پادشاه چين بجاي دگر انتقال يافته است؟ و خانههايي در زنگبار طمعة حريق واقع شده است؟ و آتشكدة فارس خاموش گرديده است؟ و منارة هند منهدم گرديده است؟ و شبه جزيرة سرانديب در زير آب فرو رفته است؟ و ديوار قلعهاي دور اُندلُس شكاف خورده و شكسته است؟ و رئيس و قائد روم در اثر ازدواج با زن رومي اولاد آورده است»؟
و در روايتي است كه: البَارِحَةَ وَقَعَ بَيْتُ بِالصِّينِ، وَانفَرَجَ بُرجُ مَاجِينَ، وَ سَقَطَ سُورُ سَرَانديبَ، وَانْهَزَمَ بِطريقُ الرُّومِ بِأرمِينيَّةِ، وَ فُقِدَ دَيَّانُ اليَهُودِ بِإيلَةَ، وَ هَاجَ النَّمْلُ بِوادِي النَّمْلِ، وَ هَلَكَ مَلِكُ إفرِيقِيَّةِ. أكنتَ عَالِماً بِهَذَا؟ قَالَ: لاَ يَا أميرَالمؤمنِينَ «ديشب خانهاي در چين فرو ريخت، برج ماچين شكاف برداشت و در آن ثُلمهاي پيدا شد، ديوار دور سرانديب سقوط كرد، قائد و رئيس بيش از ده هزار نفر از روميان به أرمنيّه گريخت، بزرگ عالم يهود در شهر إيلَه از دنيا رفت، در وادي و صحراي مورچگان، مورچگان به حركت آمدند و پادشاه افريقا هلاك شد. آيا تو به اين مطالب عالم بودي؟ دهقان گفت: نه اي امير مؤمنان».
و در روايتي است كه: أظُنُّك حَكَمْتَ بِاختِلاَفِ المُشتَرِي وَ زُحَلُ إنَّمَا أنَارَ لَكَ فِي الشَّفَقِ، وَ لاَحَ لَكَ شُعَاعُ المِرِيخِ فِي السَّحَرِ، وَاتَّصَلَ جِرْمُهُ بِجِرمِ القَمَرِ «من چنين ميدانم كه تو به واسطة رفت و آمد مشتري حكم نمودي، و اينست و جز اين نيست كه زحل در شفق براي تو اين اختلاف روشن ساخت، و از براي تو شعاع مرّيخ در وقت سحر پديدار شد، و جرم مريّخ به جرم ماه متّصل شد.».
سپس أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: البَارِحَةَ سَعَدَ سَبْعُونَ ألفَ عَالَمٍ، وَ وُلِدَ فِي كَلِّ عَالَمٍ سَبْعُونَ ألفاً. واللَّيلَةَ يَمُوتُ مِثْلُهُم وَ هَذَا مِنْهُم ـ وَ أومَي بِيَدِهِ إلَي سَعدِبنِ مَسْعَدَةَ الحَارِثِي وَ كَانَ جَاسُوساً لِلخَوارِجِ فِي عَسْكَرِهِ ـ فَظَنَّ المَلْعُونُ أنَّهُ يَقُولُ: خُذُوهُ، فَأخِذَ بِنَفْسِهِ فَمَاتَ. فَخَرَّ الدهْقَانُ سَاجِداً. فَلَمَّا أفَاقَ، قَالَ أميرالمؤمنين: أَلَمْ اُرَوِكَ مِن عَيْنِ التَّوفِيقِ؟ قَالَ: بَلَي. فَقَالَ: أنَا وَ صَاحِبِي لا شَرْقِيُّونَ وَ لاَغَربِيُّونَ، نَحْنُ نَاشِئَةُ القُطْبِ وَ أعْلاَمُ الفُلْكِ.
أمَّا قَوْلُكَ انْقَدَحَ مِن بُرْجِكَ النِّيَرانُ، فَكَانَ الوَاجِبُ أن تَحْكُمَ بِهِ لِي لاَ عَلَيَّ. أمَّا نُورُهُ وَ ضِيَاؤُهُ فَعِندِي، وَ أَمَّا حَرِيقُهُ وَ لَهَبُهُ فَذَهَبَ عَنِّي. وَ هَذِهِ مَسأَلَةُ عَمِيقَةُ اِحْسِبْهَا إن كنتَ حَاسِباً.[348]
«ديشب هفتاد هزار عالم به يُمن و بركت رسيدند و در هر عالمي هفتاد هزار طفل متولّد شد. و امشب به همان مقدار ميميرند و اين مرد از آنان است ـ و با دست خود اشاره كرد به سعد بن مسعدة حارثي كه از خوارج بود و در لشكر او به عنوان جاسوسي وارد شده بود ـ آن ملعون چنين پنداشت كه آن حضرت ميگويد: بگيرند او را. پس خود بخود جان وي گرفته شد و مُرد. دهقان كه اين جريان را مشاهده كرد به روي زمين به سجده افتاد. چون به حال آمد. أميرالمؤمنين عليه السّلام به او گفت: ميخواهي من تو را از سرچشمة توفيق سيراب كنم؟ گفت: آري. أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: و من و رفيقم و مصاحبم (رسول خدا) نه شرقي هستيم و نه غربي، ما از قطب به وجود آمدهايم و نشو و نما يافتهايم، و ما نشانهها و علائم حركت افلاك و مدار ستارگان ميباشيم، آنها به وجود ما حركت دارند.
امّا اينكه تو گفتي: از برج تو آتش تراوش دارد. در اينصورت بايد بر لَهِ من حكم كني نه بر عَلَيه من !زيرا نور و تابشش براي من است و در نزد من، و آتش و لهيبش از من رفته است و اين مسأله، مسألة عميقي است، حساب آن را بكن اگر حسابگر هستي ». فَقَالَ الدِّهْقَانُ: أشْهَدُ أنْ لاَ إلَهَ إلاَّ اللهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ، وَ أَنَّكَ عَلِيُّ وَلِيُّ اللهِ.[349] «دهقان گفت: گواهي ميدهم كه هيچ معبودي جز الله نيست، و اينكه محمّد رسول خداست، و اينكه تو علي وليّ خدائي».
بازگشت به فهرست
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم حسابو كيميا
از جملة علوم، علم حساب است كه حسابگران عالم اين علماند و أميرالمؤمنين عليه السّلام بزرگترين نصيب را از اين علم داشته است.
ابن أبي ليلي گويد: دو مرد در سفر بودند و صبحانه ميخوردند. با يكي از آنها پنج رغيف (گردة) نان بود و با ديگري سه رغيف. شخص سومي آمد و با آنها هم غذا شد و در مقابل آنچه كه خورده بود به آنها هشت درهم داد. آن دو نفر در تقسيم آن با هم نزاع كردند و براي فصل خصومت حضور أميرالمؤمنين عليه السّلام آمدند.
حضرت به آنها گفتند: اين امري است كه در آن حقارت و پستي است و نزاع و خصومت در آن نيكو نيست و صلح در آن بهتر است. آن كه صاحب سه رغيف بود، از مصالحه امتناع نمود و گفت: بايد به قضاء حتمي و تعيين مقدار واقعي در بين ما حكم كني.
حضرت گفتند: حالا كه تو راضي نميشوي مگر به حكم واقعي حتمي، براي تو يك درهم است و براي رفيقت هفت درهم. آيا از براي تو سه قرص و از براي رفيقت پنج قرص نبوده است؟ گفت: آري.
حضرت گفتند: اين مجموعاً بيست و چهار ثلث ميشود. تو از اين مقدار هشت ثُلث خوردهاي و ميهمان هم هشت ثلث خورده است. و چون به شما دو نفر هشت درهم داده است، براي رفيقت هفت درهم و براي تو يك درهم است.[350]
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم كيميا
و از جملة علوم، علم كيمياست و أميرالمؤمنين عليه السّلام حظّ بيشتري در اين فن از كيمياگران داشته است. و چون از او دربارة اين صنعت پرسش شد. فَقَالَ: هِيَ اُختُ النُّبوَّةِ، وَ عِصْمَةُ المُرُوَّةِ، وَالنَّاسُ يَتَكَلَّمونَ فِيهَا بِالظَّاهِرِ، وَ إنِّي لاعْلَمُ ظَاهِرَهَا وَ بَاطِنَهَا، هِيَ وَاللهِ مَا هِيَ إلاَّ مَاءٌ جَامِدٌ، وَ هَواءٌ رَاكِدٌ، وَ نَارٌ جَائِلَةٌ، وَ أرْضُ سَائِلَةٌ.
«حضرت گفتند: كيميا، خواهر و عِدل نبوّت است، و پاسدار و نگهبان مردانگي و مروّت. مردم دربارة صنعت آن سخن از ظاهر ميگويند، و حقاً و تحقيقاً من به ظاهر آن و باطن آن علم دارم. سوگند به خدا كه كيميا نيست مگر آب جامد، و هواي راكد، و آتش دوّار و متحرك، و زمين روان».
و در اثناي خطبة آن حضرت از وي پرسيدند: آيا كيميا بوده است؟ فرمود: بوده است و اينك نيز هست. پرسيدند: از چه چيز است آن؟ فَقَالَ: إنَّهُ مِنَ الزَّيبَقِ الرَّحْرَاجِ، وَ الاسْرُبِ وَالزَّاجِ، وَالحَدِيدِ المُزْعَفَرِ، وَ زَنْجَارِ النُّحَاسِ الاخْضَرِ الخَوَرِ (الحبور ـ خ ل) إلاّ تَوَقَّفَ عَلَي عَابِرهِنَّ «حضرت گفتند: كيميان از جيوة لغزنده، و اسرب، و زاج، و آهن رنگ شده به زعفران، و زنگارِ مس: زنگار سبزر رنگ و سست، است اگر بستگي بر اعتبار كننده سنجندة آنها نداشته باشد».
به آنحضرت گفته شد: فهم و ادراك ما به اين مطالب نميرسد. فَقَالَ: اجْعَلُوا البَعْضَ أرضاً، وَاجْعَلُوا البَعْضَ مَاءً، وَأفْلِحُوا الارضَ بِالمَاءِ، وَ قَدْتَمَّ «حضرت گفتند: بعض از اين مواد را زمين قرار دهيد و بعضي از آنها را آب، آنگاه زمين را به واسطة آب بشكافيد. در اين صورت مسأله تمام است.»
به آنحضرت گفته شد: بر اين مطلب نيز براي ما اي أميرالمؤمنين توضيح بيشتري بده. فَقَالَ: لاَ زِيَادَةَ عَلَيْهِ، فَإنَّ الحُكَمَاءَ القَدَمَاءَ مَا زَادُوا عَلَيهِ كَيْمَا يَتَلاَعَبَ بِهِ النَّاسُ «حضرت گفتند: بر آنچه گفته شد توضيح بيشتري نيست، زيرا قدماي از حكيمان بر اين مطلب توضيح بيشتري ندادهاند به جهت اينكه اين صنعت بازيچة دست مردم قرار نگيرد».[351]
ابن رَزّيك أبوالطَّلايع گفته است:
عَلِيُّ الَّذِي قَد كانَ نَاظِرُ قَلْبِهِ يُرِيهِ عِيَاناً مَاوَراءَ العَوَاقِبِ1
عَلِيُّ الَّذِي قَدْ كَانَ أفْرَسَ مَن عَلاَ عَلَي صَهَوَاتِ الصَّافِنَاتِ الشَّوَارِبِ2
1 ـ «علي است آن كه چشم دلش به او بالعيان و المشاهدة ماوراء عواقب و امور نيامده را نشان ميدهد.
2 ـ علي است آن كه در فنّ اسب سواري از تمام كساني كه برفراز زين اسبهاي لاغر اندامي كه در وقت ايستادن بر روي سه پاي خود ميايستند و گوشة سُم پاي چهارم را به زمين اشاره ميكنند (كه از انواع و اقسام اسبها ممتازتر و نشستن بر روي آنها مشكلتر است) مينشينند، ماهرتر است.
بازگشت به فهرست
تقدم آن حضرت در علم طب
از حضرت صادق عليه السّلام روايت است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام ميگفتند: إذَا كَانَ الغُلاَمُ مُلتَاثَ الادْرَةِ، صَغِيرَ الذَّكَرِ، ساكِنَ النَّظَرِ، فَهُوَ مِمَّنْ يُرْجَي خَيْرُهُ، وَ يُؤمِنُ شَرُّهُ. وَ إذَا كَانَ الغُلاَمُ شَدِيدَ الادْرَةِ، كَبِيرَ الذَّكَرِ، حَادَّ النَّظَرِ، فَهُوَ مِمَّنْ لاَ يُرْجَي خَيْرُهُ، وَ لاَ يُؤمَنُ شَرُّهُ «اگر پسر بچه، خصيههايش بهم نپيچيده و سست و آويزان باشد و آلتش كوچك باشد، و نگاه كردن او آرام و ساكن باشد، از كساني است كه اميد خير دربارهاش ميرود و از شرّ او مصون ميباشند. و اگر پسر بچه خصيههايش محكم و شديد باشد، و آلتش بزرگ باشد، و نگاه و نظر او تند باشد، از كساني است كه اميد خير در او نميرود، و از شرّش مصون نتوان بود».
و نيز از أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه: طفل چنين اگر ششماهه، و يا هفت ماهه، و يا نُه ماهه متولّد گردد، زنده ميماند و اگر هشت ماهه به دنيا آيد، زنده نميماند.
و نيز از آن حضرت است كه: شير دختر بچّه و بول او از مثانة مادرش خارج ميشود، و شير پسر بچه از دو بازو و دو كتف مادرش بيرون ميآيد.
و نيز از آن حضرت است كه: هر كودك، در هر سال، به قدر درازاي پهناي چهار انگشت از انگشتان خود او رشد ميكند.
مردي از أميرالمؤمنين عليه السّلام دربارة فرزند سؤال كرد كه: چرا در بعضي از اوقات شبيه پدر و مادر است؟ و در بعضي از اوقات شبيه دائي و عمو؟ حضرت به امام حسن عليه السّلام گفتند: پاسخش را بگوي.
حضرت امام حسن عليه السّلام گفتند: اگر مرد سراغ زن خود رود با نفس آرام و جوارح غير مضطرب، در اين صورت دو نطفه با هم مانند دو نفر كشتيگير كه منازعه ميكنند و هر كدام از آنها ميخواهد بر دگري غالب آيد، كشتي ميگيرند. اگر نطفة مرد بر نطفة زن غالب شد، طفل شباهت به پدر را پيدا ميكند. وا گر نطفة زن بر نطفة مرد پيروز شد، طفل شباهت به مادر را پيدا مينمايد.
و اگر مرد سراغ زن رود با نفس پريشان و جوارح مضطرب غير ساكن، در اين صورت اين دو نطفه مضطرب ميشوند و در قسمت راست و يا چپ رَحِم ميافتند. اگر در سمت راست افتادند، بر عروق و رگهاي عموها و عمّههاي واقع ميشوند و شباهت به اعمام پيدا ميكند. و اگر در سمت چپ افتادند، بر عروق و رگهاي دائي ها و خالهها واقع ميشوند و شباهت به اخوال و دائيها پيدا مينمايد.
در اينحال مرد سائل برخاست و ميگفت: اللهُ أعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالاَتِهِ[352] «خداوند داناتر است جائي را كه رسالات خود را مينهد». و در روايت است كه آن مرد خضر بود.
و از پيغمبر اكرم سؤال شد: چگونه جنين زن ميشود و چگونه مرد ميشود؟ فرمود: دو آب زن و مرد با هم تلاقي ميكنند. اگر آب زن بر آب مرد برتر آيد، زن ميشود. و اگر آب مرد بر آب زن برتر آيد، مرد ميشود.
تقدّم أميرالمؤمنين عليه السّلام در علم اقتصاد و معامله
و از جملة علوم، علم معامله است بر روش بازارداري و جريان معاملات و داد و ستدي كه در آنجا صورت ميگيرد. و تجّار و صاحبان بازار معترفند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام اصل و شاخص در علوم آنهاست. و اين علم براي غير آن حضرت جز مقدار اندكي به دست نيامده است، تا به جائي كه مشايخ ايشان گفتهاند: اگر علي عليه السّلام فرصت مييافت تا آنچه را از علوم ما ميداند اظهار كند، همة ما را در اين باب بينياز ميكرد.
بازگشت به فهرست
احاطه آن حضرت بر تورات
و از فرط حكمت او روايتي است كه اُسامة بن زيد و أبو رافع، در ضمن خبري بيان كردهاند كه: جبرائيل عليه السّلام بر پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم نازل شد و گفت: يا محمّد، هان اينك من تو را بشارت ميدهم به گنجينة پنهاني براي ذرّية تو، و داستان تورات را براي آن حضرت بيان كرد كه: جماعتي از اهل يمن آن را ميان دو سنگ سياه يافتهاند و نام آن جماعت را براي رسول الله برد.
چون آن جماعت يَمَني بر رسول خدا وارد شدند پيامبر به آنها گفت: همينطور كه هستيد بدون هيچ سخني بوده باشيد تا من شما را از نامهايتان و نامهاي پدرانتان خبردار كنم، و شما تورات را پيدا كردهايد و آن را با خودتان آوردهايد. آن جماعت يَمَني، تورات را به رسول خدا تسليم كردند و اسلام آوردند. پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم تورات را نزد سرش گذارد و خداوند را به اسم خودش خواند، تورات به زبان عربي درآمد. پيامبر آن را گشود و نظري فرمود و آن را به عليّ بن أبيطالب عليه السّلام داد و به او گفت: هَذَا ذِكْرٌ لَكَ وَ لِذُرِيَّتِكَ مِن بَعْدِي «اين پس از من، ذكري است براي تو و راي ذرّية تو».
از أميرالمؤمنين عليه السّلام در قول خدا: رُسُلاً قَدْ قَصَصْنَاهُم عَليْكَ وَ رُسُلاً لَم نَقْصُصْهُمْ عَلَيكَ.[353] «اي پيامبر ما پيغمبراني را براي تو شمرديم و شرحشان را گفتيم و پيغمبراني را نگفتهايم و شرح احوالشان را بيان نكردهايم» روايت است كه خداوند، پيغمبر سياه پوستي را مبعوث فرموده است و شرح حال وي را براي ما نگفته است.
معاويه به أبو أيّوب انصاري نوشت: أمَا بعَدُ، فَحَاجَيْتُك (فَحَجَّيتُكَ ـ خ ل) بِمَا لاَ تَنسَي شَيئاءُ، فَإنَّ الشَّيْاءَ لاَ تَنسَي قَاتِلَ بِكْرِهَا وَ لاَ أبَا مُخَدِّرِهَا (مُخَدِّرِهَا ـ خ ل) أبَداً «معاويه به ابو أيّوب خبر داده است كه او از كشندگان عثمان است. و آن كسي كه عثمان در نزد او كشته شده است (معاويه) مثل شيباء است. و شبياء هيچگاه كشنده و از بين برندة بِكارت خود را فراموش نميكند».[354]
بازگشت به فهرست
علم آن حضرت به زبان حيوانات و فرشتگان
و از وفور و سرشار بودن علم آن حضرت است كه از منطق طَيْر و گفتار وحوش و جنبدگان، پرده برداشته است. زراره از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه گفت: أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتهاند: عُلِمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ عُلِمَهُ سُلَيْمَانُ بنُ دَاوُدَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ وَ كُلِّ دَابَّةٍ فِي بَرٍّ أوَ بَحْرِ تعليم داده شده بود، و همچنين به ما زبان هر جنبدهاي چه در خشكي و چه در دريا تعليم داده شده است».[355]
از ابن عبّاس روايت است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتهاند: صداي خروس اُذْكُروا الله يَا غَافِلِينَ است: «اي غافلان، خدا را به ياد آوريد». و صداي شيهة اسب: اللهُمَّ انْصُر عِبَادَكَ المُؤمِنِينَ عَلَي عِبَادِكَ الكَافِرِينَ است: «بار پروردگارا، بندگان مؤمن خودت را بر بندگان كافرت مظفّر فرما». و صداي حِمار أن يَلْعَنَ العَشَّارِينَ است: «خداوندا، گمركچيان و ماليات به ستمگيران را لعنت فرست» و حمار صداي عرعر خود را در چشم شيطان بلند ميكند. و صداي قورباغه سُبْحَانَ رَبِّي المَعْبُودِ المُسَبَّحِ فِي لُجَجِ البِحَارِ است: «مقدس و منزّه است پروردگارم كه معبود است و در ميان قطعات سهمگين آبهاهاي دريا او را تسبيح ميكنند». و صداي قُبره (گنجشك مخصوصي كه در كوهها و بيابانها غالباً منزل دارد) اللهُمَّ العَنْ مُبْغِضِي آلِ مُحَمَّدٍ است: «بار پروردگار من، بر دشمنان آل محمّد لعنت فرست».
عبدي گويد:
وَ عَلَّمَك الَّذِي عَلَّمَ البَرَايَا وَألْهَمَكَ الَّذِي لاَ يَعْلَمُونَا1
فَزَادَكَ فِي الوَرَي شَرَفاً وَ عِزًّا وَ مَجْداً فَوْقَ وَصْفِ الواَصِفينا2
1 ـ «اي أميرالمؤمنين به تو تعليم فرمود آن كس كه همة خلايق را تعليم كرد و الهام نمود به تو چيزهايي را كه ديگران نميدانند.
2 ـ و به پيرو اين تعليم، در ميان مردم شرف و عزّت و مجد تو را به مقداري كه از توصيف توصيف كنندگان برتر آيد زياد نمود».
سعيد بن طريف، از حضرت صادق عليه السّلام، و أبو اُمامة باهلي، هر دوي آنان از پيغمبر اكرم ضمن خبر طويلي روايت كردهاند ـ و ما عبارت خبر را از أبو امامه نقل ميكنيم ـ كه مردم بر رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم وارد شدند و او را بر مولودي كه خدا به وي عنايت كرده بود تهنيت گفتند، و سپس مردي در ميان جمعيّت برخاست و گفت: پدر و مادرم فداي تو باد اي رسول خدا، ما امروز از علي مطلب عجيبي را ديدهايم.
پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: چه ديدهايد؟
گفتند: ما آمديم تا بر تو سلام كنيم و به مولودت حسين تو را تهنيت بگوئيم، علي ما را از تو منع كرد و به ما اعلام كرد كه اينك يكصد و بيست و چهار مَلَك بر پيغمبر نازل شدهاند. ما از احصاء و شمارش او تعداد فرشتگان را در تعجب افتادهايم.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله و سلّم با تبّسمي رو به علي كرده و گفتند: از كجا دانستي كه تعداد فرشتگان نازل بر من، يكصد و بيست و چهار هزار بوده است؟
علي عليه السّلام عرض كرد: يا رسول الله، من يك صد و بيست و چهار هزار لغت شنيدم، بنابراين دانستم كه تعداد ملائكه يكصد و بيست و چهار هزار است.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمود: زَادَكَ اللهُ عِلماً وَ حِلْماً يا أباالحسن «اي أبوالحسن خداوند عِلم و حِلم تو را أفزونتر كند».
زمخشري در كتاب «فائق» روايت كرده است كه از شُرَيح قاضي دربارة زني پرسيدند كه او را طلاق دادهاند و اينك او يادآوري كرده است كه در يكماه سخ حيض متوالي ديده است.
شريح گفت: اگر سه نفر زن از خاصّان و نزديكان مطّلع بر احوال زن شهادت دهند كه اين زن قبل از طلاقش هم در ماه سه بار حيض ميديده است گفتارش مقبول است.
علي عليه السّلام گفت: قالون (فالون ـ خ ل) (به زبان رومي) يعني اين گفتارت است. و اين در صورتي است كه زن متّهم باشد (يعني در صورت اتّهام به كذب نياز به شهادت است و در غير اتّهام، نيازي نيست)
در «بصائر الدّرجات» از سعد قمّي روايت است كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام در وقت آمدن به نهروان در قَطقَطا وارد شند و اهل باد و ريا دور آن حضرت جمع شدند و از سنگيني خراجشان شكايت داشتند و آنها با أميرالمؤمنين عليه السّلام با زبان نَبطي سخن ميگفتند. ايشان گفتند: ما همسايگاني داريم كه زمينشان از ما وسيعتر است و خراجشان كمتر.
أميرالمؤمنين عليه السّلام جوابشان را به زبان نبطي داد كه: زعرا و طائه من زعرا رباه. كه معناي آن به عربي اين است: دُخْنٌ صَغِيرٌ خَيْرٌ مِن دُخْنٍ كَبيرٍ. و به فارسي اين است: ارزن ريز بهتر از ارزن درشت است.
و در روايت است كه آن حضرت به دختر يزدجرد گفت: اسمت چيست؟ گفت: جهان بانويه. حضرت به زبان عجمي به وي گفت: اينطور نيست، بلكه اسم تو شهربانويه است.[356]
بازگشت به فهرست
تفسير آن حضرت از صداي ناقوس
و أميرالمؤمنين عليه السّلام صداي ناقوس (زنگ كليسا) را تفسير كردهاند.
صاحب كتاب «مصباح الواعظ» و جمهور اصحاب ما از حارث أعورَ و زيد بن صوحانن و صَعْصَعةبن صُوحان و بَراء بن سيرة، و أصبغ بن نُباتَه، وجابربن شَرَحبيل، و محمود بن كَوّاء روايت كردهاند كه أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتند: ناقوس ميگويد: سُبْحَانَ اللهِ حَقًّا حَقًّا، إنَّ المَوْلَي صَمَدُ يَبْقَي، يَحْلُمُ عَنَّا رِفْقاً رفْقاً، لَو لاَ حِلْمُهُ كُنَّا نَشْقَي «سبحان الله، منزّه است خدا حقّا حقاً. مولا صَمَدي است كه باقي ميماند. و بر ما صبر و بردباري از روي رفق و مدارا دارد، اگر حلمش نبود ما بدبخت ميشديم».
حَقًّا حَقًّا صِدقاً صِدْقاً، إنَّ المَوْلَي يُسَائِلُنَا، وَ يُوَافِقُنَا وَ يُحَاسِبُنَا يَا مَوْلاَنَا لاَ تُهْلِكُنَا. وَ تَدَارَكَنا وَاسْتَخدِمْنَا، وَاسْتَخَلَصَنَا حِلْمُكَ عَنَّا، قَدْ جَرَّانَا عَفوُكَ عَنَّا، إنَّ الدُّنيَا قَدْ غَرَّتُنَا، وَ اشْتَغلَتَنَا وَاسْتَهْوَتْنَا، وَاسْتَلَهَتْنَا وَاسْتَغَوتَنا. يَابنَ الدُّنيَا جَمْعاً جَمْعاً، يَابْنَ الدُّنيَا مَهْلاً مَهْلاً «از روي حقّ حقّ و صدق صدق، مولي با ما پرسش و گفتگو دارد، و با ما موافقت ميكند و محاسبه مينمايد. اي مولاي ما، ما را هلاك مگردان و به فرياد ما برس. و ما را درياب و ما را در خدمت خود بگير، حِلم و بردباري تو ما را رها و خلاص كرده است، و عفو مغفرتت ما را جسور و جري نموده است، دنيا ما را فريفته است، و ما را به خود مشغول ساخته و به هواي نفس كشانده، و ما را به لهو و بازي واداشته و ما را اغوا كرده، اي پسر دنيا كه پيوسته جمع ميكني، قدري مهلت بده و آرام بگير». يَابْنَ الدُّنيَا دَقًّا دَقًّا، تُفْنِي الدُّنيَا قَرْناً قَرْناً، مَامِن يَوْمٍ يَمْضِي عَنَّا، إلاَّ يَهِْي مِنَّا رَكْناً، قَدْ ضَيَّعْنَا دَاراً تَبْقَي، وَاسْتَوطَنَّا دَاراً تَفْنَي الدُّنيَا قَرْناً قَرْناً كُلاً مَوتاً، كُلاً مَوتاً، كُلاً مَوتاً، كُلاً دَفْناً، كُلاً فِيهَا مَوْتاً كُلاً فَنآءً كُلاً فِيهَا مَوْتاً، نَقلاً نَقْلاً دَفْناً دَفْنَا، يَابنَ الدُّنيَا مَهْلاً مَهْلاً، زِنْ مَا يَأتِي وَزْناً وَزناً، لَوْ لاَ جَهْلِي مَا إن كَانَتْ، عِندِي الدُّنيا إلاّ سِجنَا، خَيْراً خَيْراً شَراً شَراً، شَيئاً شَيئاً حُزْناً حُزْناً، مَاذَا مَن ذَاكَمْ ذَا أمْ ذَا، هَذا أسْنَا، تَرْجُو تَنْجُو، تَخْشَي تَرْدَي، عَجِّل قَبْلَ الَمْوتِ الوَزْنَا، مَامِنْ يَوْمٍ يَمْضِي عَنَّا، إلاّ أوْهَنَ مِنَّا رُكْنَا، إنَّ المَوْلَي قَدْ أنْذَرنَا إنَّا نُحْشَرُ غُرْلاً بُهْماً.
«اي فرزند دنيا، با كوبيدن پس از كوبيدن بدان كه دنيا سادات و بزرگان را فاني ميكند، هيچ روزي از ما نميگذرد مگر آنكه دنيا ستوني از ما را خراب ميكند. ما ضايع و خراب نموديم خانة باقي را، و وطن گزيديم در خانة فاني، فاني ميكند دنيا امّتي را پس از امّتي كه همگي مردهاند، همگي شربت مرگ نوشيدهاند. همگي مردهاند، همگي مدفون شدهاند، همگي در اين دنيا مردهاند و فاني شدهاند، همگي از خانة خود به خانة گور منتقل شده و دفن گرديدهاند. اي فرزند دنيا، قدري آرام بگير و اوقات آينده را با ميزان درست سنجش كن، اگر جهات من نبود دنيا در نزد من غير از زنداني نبود. اگر كار خيري باشد جزا خير است، و اگر بد باشد بد است، كمكم غصّه و اندوه فرا ميگيرد. تا كي ميگوئي: چيست آن؟ كيست او، چقدر است آن، اين بلندتر است، اميد داري نجات مييابي، ميترسي پَست ميشوي. پيش از مرگ در رسيدگي به ميزانت تعجيل كن. هيچ روزي از ما نميگذرد مگر آنكه ركني و ستوني از ما را سست ميكند. مولاي ما، ما را بيم داده است كه: در روز قيامت ختنه نكرده و كر و لال محشور خواهيم شد».
راوي گفت: در اين حال صداي ناقوس منقطع شد. [357]و يكنفر از رهبانان مقيم در دَير اين كلام حضرت را شنيد و اسلام آورد و گفت: من در كتاب يافتهام كه در پسِ آخرين پيغمبران كسي هست كه گفتار ناقوس را تفسير ميكند.[358]
* * *
به اتّفاق و اجماع گفتهاند كه بهترين و پسنديدهترين و انتخاب شدهترين بندگان خدا از ميان خلق او متّقين هستند، به جهت قول خداوند: : إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَهِ أَتْقَب'كُمْ.[359] : «تحقيقاً گراميترين شما نزد خداوند كسي است كه تقوايش افزونتر باشد.»
از اين گذشته إجماع كردهاند كه بهترين و پسنديدهترين متّقين و انتخاب شدگان از ميان آنان خاشعين هستند، به جهت قول خداوند : وَ أُزْلِفَتِ الْجَنَّةُ لِلْمُتَّقِينَ غَيْرَ بَعِيدٍ تا اينجا كه ميگويد: مُنِيبٍ.[360]
از اين گذشته اجماع كردهاند كه باخشيتترين مردمان علماء هستند، به جهت گفتار خدا كه ميگويد: إِنَّمَا يَخْشَي اللَهَ مِن عِبَادِهِ الْعُلَمَاءِ[361] «اين است و جز اين نيست كه از خداوند علماء ميترسند».
و اجماع نمودهاند كه أعلم مردم و داناترين آنها كسي است كه مردم را صحيحتر و استوارتر به حق هدايت كند و او سزاوارترين ايشان است كه متبوع و مُتَّبَع باشد نه تابع و پيرو، به جهت گفتار خداوند كه ميفرمايد: أَفَمَنْ يَهْدِي إِلَي الْحقِّ أَحَقُّ أَن يَتَّبَعَ أَمَّنْ لاَ يَهِدِّ ي إِلاَّ أَن يُهْدَي.[362] «آيا آن كسي كه هدايت به سوي حق ميكند، سزاوارتر است از اينكه پيروي شود يا كسي كه خودش هدايت نيافته است مگر به هدايت از غير»؟
و اجماع كردهاند كه اعلم مردم به عمل كردنِ طبق موازين عدل، آن كسي است كه بهتر مردم را دلالت بر حق نمايد، و او سزاوارتر است كه متبوع و پيشرو باشد نه تابع و پيرو، به جهت گفتار خداوند كه ميفرمايد: يَحْكُمُ بِهِ ذَوَا عَدْلٍ مِنكُمْ[363] «كه به آن موضوع، دو نفر از صاحبان عدالت از شما حكم كرده و شهادت داده باشند».
و بنا بر آنچه شد، كتاب خدا و سنّت پيامبر خدا و اجماع امّت همگي متّفق الكلمه و متّحد الرّأي، دلالت دارند بر اينكه افضل اين امّت بعد از پيامبرش علي عليه السّلام است.[364]
سبط ابن جوزي در كتاب «تذكرة خواصّ الامَّة» فصلي را باز كرده است در گفتار عمر بن خطّاب كه ميگفت: أعُوذُ بِاللهِ مِنْ مُعْضَلَةٍ لَيْسَ لَهَا أبُو حَسَنٍ «من پناه ميبرم به خدا از مسأله مشكلي كه براي حلّ آن أبوالحسن نباشد». و رواياتي كه به همين مضمون از عمر رسيده است. آنگاه از احمد بن حنبل در «فضائل» با سند خود از ابن مسيّب روايت ميكند كه عمر بن خطّاب ميگفت: أعُوذُ بِاللهِ مِن مُعْضَلَةٍ لَيْسَ لَهَا أبُو حَسنٍ.
بازگشت به فهرست
پاسخ آن حضرت از سئوالهاي پادشاه روم
ابن مسيّب ميگويد: براي اين گفتار عمر داستاني است و آن اينكه: پادشاه روم براي عمر نامهاي نوشت و در آن از مسألههايي پرسيده بود، عمر آن مسائل را بر اصحاب عرضه كرد و در نزد هيچيك از ايشان جوابي را نيافت. آنگاه مسائل را به أميرالمؤمنين عليه السّلام عرضه كرد و حضرت در اسرع وقت جواب آنها را به بهترين وجهي دادند.
امّا مسائل: اين مسيّب نامة پادشاه روم را ذكر ميكند و تمام مسائل را يكايك بيان ميكند تا ميرسد به اينكه ميگويد: يكي از مسائل سؤال او بود از صوت ناقوس كه وي چه ميگويد؟
سپس ابن مسيّب جواب مفصّل أميرالمؤمنين عليه السّلام را بيان ميكند كه از يك يك از آنها دادهاند تا ميرسد به صداي ناقوس كه او ميگويد: طَقًّا طَقًّا، حَقًّا حَقًّا، مَهْلاً مَهْلاً، عَدلاً عَدْلاً، صِدقاً صِدقاً، إنَّ الدُّنيا قَدْ غَرَّتْنَا وَاسْتَهْوَتْنَا، تَمْضِي الدُّنيَا قَرْناً قَرْناً، مَا مِن يَوْمٍ يَمضِي عَنَّا، إلاَّ أوهَي مِنَّا رُكناً، إنَّ المَوْلَي قَدْ أخْبَرْنا إنَّا نَرْحَلُ فَاسْتَوْطَنَّا تا آخر مسائل.
ابن مسيّب ميگويد: چون مَلِك روم كتاب و نامة أميرالمؤمنين عليه السّلام را خواند گفت: اين مكتوب و اين كلام صادر نشده است مگر از بيت نبوّت و رسالت. و پس از آن پرسيد كه پاسخ دهنده كيست؟ به او گفتند: اين جواب پسر عموي محمَّد صَلَّي الله عليه وآله وسلّم است. قيصر روم نامهاي براي آن حضرت نوشت بدين عبارت:
سَلاَمُ عَلَيكَ. أَمَّا بَعْدُ ، من بر جواب تو آگاهي پيدا كردم و دانستم كه تو از بيت نبوّت و معدن رسالت ميباشي و تو موصوف هستي به شجاعت و علم و دانش. و من تقاضا دارم از مذهب خودتان و از روح كه خداوند در كتابتان ـ در گفتارش: يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِن أَمْرِ رَبِّي[365] «از تو اي پيامبر، چون از حقيقت روح بپرسند بگو: روح از امر پروردگار من است» ـ آن را ذكر كرده است پردهبرداري. أميرالمؤمنين عليه السّلام در جواب نوشتند:
أَمَّا بَعدُ، فَالرُّوحُ نُكتَةٌ لَطِيفَةٌ، وَ لُمْعَةٌ شَرِيفَةٌ مِن صَنْعَةِ بَاريهَا، وَ قُدْرَةِ مُنشِئِهَا، أخْرَجَهَا مِن خَزَائِنِ مُلْكِهِ، وَ أسْكَنَها فِي مِلْكِهِ، فَهِيَ عِندَهُ لَكَ سَبَبٌ، وَ لَهُ عِندَكَ وَدِيعَةٌ، فَإذَا أخَذْتَ مَالَكَ عِندَهُ، أَخَذَ مَالَهُ عِندَكَ. والسّلامُ.[366]
«پس از حمد و ثناي خداوندي، روح نقطة لطيفي و قطعة درخشان متمايز شريفي است كه از عملكرد خداوند آفرينندهاش و از توان و قدرت پروردگار ايجاد كنندهاش پديد آمده است. آن را خداوند از خزينههاي قدرت و سلطنت خود بيرون كشيده و در مِلك خود مسكن داده است. بنابراين روح، سبب و وسيلهاي است براي تو در نزد خدا، و وديعه و امانتي است از براي خدا نزد تو. چون تو از آنچه نزد خدا داري استيفاء حظ نمودي و بهرهات را دريافت كردي، خدا آنچه را كه دارد و در نزد تو گذارده است از تو دريافت مينمايد».
باري در اينجا كه ميخواهيم اين بحث را خاتمه دهيم، سزاوار است كه ابياتي را از مرحوم آية الله حاج ميرزا حبيب الله خراساني آورده و بدين وسيله به مقام اقدس حضرت مولي الموحّدين أميرالمؤمنين عليه السّلام تبرّك جوئيم.
امروز كه روز دار و گير است مي ده كه پياله دلپذير است
از جام و سبو گذشت كارم وقت خم و نوبت غدير است
برد از نگهي دلِ همه خلق آهوي تو سخت شير گير است
در عشوة آن دو آهوي چشم گر شير فلك بود، اسير است
در چنبر آن دو هندوي زلف خورشيد سپهر، دستگير است
مينوش كه چرخ پير امروز از ساغرِ خود پيالهگير است
امروز به امر حضرت حق بر خلق جهان علي امير است
امروز به خلق گردد اظهار آن سرّ نهان كه در ضمير است
آن پادشه ممالك جود در مُلك وجود، بر سرير است
چندانكه به مدح او سروديم يك نكته ز صد نگفته بوديم[367]
اللهُمَّ صلّ و سلّم علي المصطفي محمّدٍ، والمرتضي عليّ، و البتول فاطمة، والسبطين الحسن و الحسن، و صلّ علي زين العباد عليّ، و الباقر محمّد، و الصادق جعفر، الكاظم موسي، و الرضا عليّ، والتّقي محمّد، و النّقي عليّ، و الزّكيّ العسكري الحسن، و صلّ علي المهديّ الهادي صاحب العصر و الزمان و خليفة الرحمان و قاطع البرهان و سيد الانس و الجانّ. صلوات الله و سلامه عليه و عليهم أجمعين، والعن أعدائهم و ظالميهم و معانديهم و مبغضيهم و غاصبي حقوقهم و منكري فضائلهم و مناقبهم أبد الآبدين و دهر الدّاهرين، آمين ربّ العالمين